کودکان کار

ديوار بزرگ و بزرگ تر مي شود. سايه دنبال کودکي اش مي گردد. از کوچه اي به کوچه ديگر. در گرماي ظهر تابستان و روزهاي سرد و ابري زمستان. سايه مثل يک گوژپشت است. صداي نفس خسته اش توجه ات را از ديوار به پياده رو منحرف مي کند. پسرک گوني بزرگش را روي زمين مي گذارد؛ آه... بلندي مي کشد و کمرش را مي مالد. به کف دستهايش نگاهي مي اندازد، سياه و زخمي اند. کثيفي صورتش به هيچ وجه نمي تواند رنگ پريدگي چهره و ضعف چشمانش را مخفي کند. حلقه کبود دور چشمانش صورتش را تيره تر جلوه مي دهد. لباس نازک و آستين کوتاهش که به هيچ وجه پوشش مناسبي براي محفوظ داشتن پسرک از بادهاي سرد پاييزي به شمار نمي آيد منجر به لرزش بدنش و قرمزي انگشتانش شده است. در سطل زباله را باز مي کند. روي انگشتان پايش ايستاده و تا کمر داخل سطل خم شده است. مي داند چه مي خواهد. در يک چشم به هم زدن آنچه را که به دنبالش آمده از زباله ها برمي دارد و در گوني اش مي اندازد. چهره اش بر اثر دولاشدن داخل سطل قرمز شده و رگ پيشانيش متورم شده است. به اطرافش توجهي ندارد. انگار دنياي او دنياي ديگري است. سنش در حدود 13-12 ساله مي زند اما قد کوتاهي دارد. نفس عميقي مي کشد، گوشه گوني را مچاله مي کند و آن را باتمام زور روي کولش مي اندازد. بدن نحيفش زيرگوني پنهان مي شود تنها پشتي خميده و کيسه اي بزرگ مي ماند. پسرک مي رود و سايه اش محو مي شود. دنياي او دنياي ديگري است.