غمگنانه غريبانه1

داستانهای کوتاه غمگنانه غريبانه بشتابِد که کمپ در محاصره شورشیان افریقائی است
در يکی از روزهای سرد و طوفانی زمستان در کمپ پناهندگی 400 نفره که تازه به آنجا منتقلم کرده بودند، مشغول به کار بودم. تنها تعداد کمی از پناهندگان را میشناختم. مابقی افراد برايم جديد بودند و در حقيقت شناختی ازافراد ساکن کمپ نداشتم. بعد از آنکه شرايط پناهندگی در هلند سخت شد تنها راه سرگرمی در کمپ ها شب زنده داری بود . خيلی ها شبها را بيدار ميمانند و روزها ميخوابند تا گذشت زمان را احساس نکنند. آنان تا نزدیکی ها صبح بیدار میمانند و با زدن اولین شعاع نور خورشید لامپ ها را خاموش و تا ظهر میخوابند. فقط پناهندگانی که حق درس خواندن و رفتن به مدرسه را دارند با ديگر کودکانی که بمدرسه ميروند صبح بیدار میشوند. یک روز در هفته تمام پناهندگان مجبور هستند که صبح بیدار شوند. آنان خود را به پلیس خارجی در کمپ معرفی می نمایند. اگر پناهنده ای دو بار خود را معرفی نکند پرونده اش بسته و از کمپ اخراج میشود . اخراج شدن یعنی قطع تمام امکانات، از مسکن گرفته تا پول برای خرید غذا و وسایل مورد نیاز. معمولا در طول هفته صبح ها تعداد مراجعه گنندکان به دفتر مددکاران اجتماعی کمپ کم است. یک روز صبح که من نيز از این فرصت استفاده کردم تا پروندهای افرادی را که مشکلات بيشتری داشتند و یا به قول مدکاران هلندی پروندهای قطوری دارند مورد مطالعه قرار بدهم. داستان غم انگيز يکی از پناهندگان مرا به دنيای ديگری برده بود که ناگهان از طرف مسئول حفاظت کمپ از طریق بیسیم کد الفا را اعلام نمود. از جای خود تکان خوردم. کد الفا در کمپ به معنی این است که پناهندگان با هم و یا با یکی از کارمندان کمپ درگیرشده اند. سریع خود را به محل حادثه رساندم. یک جوان بسیار زیبای سیاه پوست افریقائی که همانند سرو بلند قامت بود در حالتی غیر عادی و با صدای بلند و با عصبانیت از مسئول تأسیسات کمپ تقاضای کمک می نمود. او سعی میکرد که مامور تاسیساتی را با زور به سمت محلی ببرد که مورد نظرش بود. مامور تأسیساتی چون پناهنده افریقائی را میشناخت و میدانست که مشکل روانی دارد و زیر نظر روانپزشکان میباشد از رفتن با او خوداری میکرد. از حرکت غیر مترقبه او ترس سراسر وجودش را گرفته بود و به همین خاطر تقاضای کمک کرده بود که از دست او نجات پیدا کند. دانیل پناهنده افریقائی فقط زبان پرتغالی بلد بود. او با زبان پرتغالی تقاضای کمک کرده بود، چون مامور تاسیساتی جواب مثبت به او نداده بود، دانیل سعی میکرد تا با زور او را به محل حادثه ببرد. به خاطر امتناع اش به او حمله کرده بود. اگر چه من دانیل را نمیشناختم ولی وظیفه من این بود که دانیل را برای ادامه کار و شنیدن ماجرای او به دفتر کارم ببرم. با کمک افراد حفاظت کمپ او را به دفتر کارم آوردم. دانیل به هیچ عنوان نمیخواست وارد اتاق شود در نهایت به دانیل گفتم که در سالن باشد تا من برای او یک مترجم تلفنی پیدا کنم . پس از رفتن به محل پرونده ها و باز کردن پرونده دانیل متوجه شدم که او در دوران جوانی در جنگ های قبیله ای مختلف شرکت کرده است. وی بخاطر شرکت در جنگ های مختلف در عنفوان جوانی دچار بیماری روانی شده بود و به همين خاطر هم زير نظر سازمان کمک به بیماران روانی است. پس از آينکه به وضعيت اسف بار دانيل پی بردم به اتاق کارم برگشتم و به مرکز مترجمین زنگ زدم و با کمک مترجم از دانیل خواستم که وارد اتاق شود تا با او حرف بزنم. دانیل از آمدن به درون اتاق خوداری می نمود. او با ایماء و اشاره اعلام کرد که به هيچ وجه حاضر نیست در درون یک اتاق دربسته که ما در آن هستیم وارد شود. چون منظور دقیق او را نمیدانستم مجبور شدم که تلفن را به دم درب اتاق ببرم تا معلوم شود که چه میخواهد. با هزار بدبختی دانیل را راضی کردم که حداقل با درب باز در قسمت جلو درب تا آنجا که سیم تلفن میرسد وارد شود. او از من و نفر حفاظت کمپ خواست که ما در انتهای اتاق و او در جلو در باشد و میز بزرگی هم وسط ما و او قرار بگیرد. من این کار را کردم و در نهایت صدای دانیل از طریق تلفن به گوش خانم مترجم میرسید. پس از معرفی خودم و مسئول حفاظت و معرفی دانیل به مترجم، از او خواستم که علت دعوا با نفر تاسیسات کمپ را برایمان بازگو کند. دانیل با اضطراب و ترس ناراحت کننده ای شروع به سخنن نمود. اگر چه من زبانی پرتغالی بلد نبودم .ولی از شیوه حرف زدن او احساس میکردم که او با تمام وجود خود سعی میکند که یک واقعت سخت و بغرنج را برای من بازگو نماید. او سخنش را با حالت ترس عجيبی چنین شروع کرد: " من نزد مارک رفته بودم تا از او کمک دریافت کنم . ما به کمک نیاز داریم. ولی او نه تنها به حرف های من گوش نداد بلکه از من خواست که از اتاق تاسیسات خارج شوم. به همین خاطر با او دعوا کردم چون او نمیداند که ما در محاصره میباشیم." برای اینکه او را آرام کنم . گفتم دانیل جان مارک که زبان پرتغالی بلد نیست به همین خاطر او نمیدانسته که مشکل شما چیست. حال بگو ببینم که مشکل چیست و چه کاری من میتوانم برایت انجام دهم. او گفت : " شما فقط بمن کمک نميکنيد همه ما در محاصره دشمن میباشیم." با حالتی جدی در رابطه با محاصره حرف میزد که من به یاد زمانی افتادم که خودم در عملیات « فروغ جاوبدان » در محاصره نیروهای رژیم جمهوری اسلامی افتاده بودم. من از نگاه او میخواندم که برای فرار از محاصره آمده است. از او خواستم که توضیح دهد که در کدام قسمت و چطور محاصره شده ایم. دانیل گفت " نیروهای دشمن با چندین فروند هواپیما از ضلع جنوبی به کمپ پناهندگی حمله نموده اند. آنها چندین تن مواد منفجره را بر روی خانه های مسکونی ریخته اند. تعداد زیادی زن و بچه کشته و مجروح شده اند. پس از این حمله هوائی، هم اکنون نیروهای کماندوئی آنان در حال پیشروی به سمت ما هستند. من خوب آنان را میشناسم. آنان به هیچ کس رحم نخواهند کرد. برای آنان تنها یک چیز مهم است، تجاوز به زنان، دختران و کودکان و سپس قتل عام تمام افراد ساکن کمپ پناهندگی. من خودم به چشم خودم دیدم که آنها چقدر وحشی میباشند. شما باید به ما کمک کنید. به ما باید اسلحه و امکانات بدهید تا ما از این جنایت جلوگیری کنیم." دانیل همینطور یک ریز صحبت میکرد. زمان برای این که کمی فکر کنم را به من نمیداد. در ضمن همکار دیگری هم نبود که با او هم فکری نمایم. پس از یک ساعت گوش دادن به او تنها یک چیز به ذهنم رسید که باید هر طور شده او را مطمئن نمایم که من کاری خواهم کرد که آنان شکست بخورند و پا به فرار بگذارند. پس از اینکه تمام حرف های او ته کشید و دیگر حرفی برای گفتن نداشت از او سئوال نمودم، اگر حرفی نداری اجازه بده تا من صحبت نمایم. دانیل در جواب گفت بفرمائید. اولین کاری که به نظرم رسید این بود که او را قانع کنم که من و سایر همکارانم تمام تلاش خود را خواهیم کرد تا کمپ را از هر لحاظ محافظت نمائیم. سعی کردم به دانیل اطمينان بدهم که ما این توان را داریم که از جان و مال تمام پناهندگان محافظت کنیم . در ضمن هر کدام از ما دوره های زیادی دیده ایم که طی آن آموزشها و شیوه دفاع از کمپ را نيز ياد گرفته ايم و ما میتوانیم با آنان به مقابله بپردازیم، چون ما از برتری تکنولوژی برخوردار میباشیم." دانیل از من مدرک و سندی میخواست تا حرف های مرا قبول کند. من هر چه فکر کردم چه مدرک و سندی دارم که به او نشان دهم چیزی به نظرم نرسید، تنها چیزی که به نظرم رسید، جاهای اصابت ترکش توپ و خمپاره بر روی دست و سینه ام بود که به او نشان دادم. " دانیل نگاه کن من در جنگ های زیادی شرکت کرده ام". پس از مشاهده دست وسینه ام برای چند دقیقه مات و مبهوت به جای ترکش ها نگاه میکرد. او گفت پس خوب است خیالم راحت شد. حال من چکار کنم. من به دانیل گفتم چون دیشب خوب نخوابیده و تمام شب از ما و مردم کمپ دفاع کرده حال بهتر است برود و با خیال راحت بخوابد. من و سایرین مواظب همه چیز هستیم. دانیل پس از شنیدن آخرین کلمه من به سمت واحد مسکونی خود همانند کسی که در میدان جنگ میباشد، از کنار دیوارها و با رعایت تمام قوانین رزم انفردای وارد خانه خود شد. پس از این گفتگوی سخت و طولانی برای ادمه کار به قسمت درمانی کمپ مراجعه نمودم و تمام داستان را برای پرستاری که مسئول درمانی دانیل بود شرح دادم. از وی سئوال نمودم آیا دانیل همیشه دچار این توهمات و خیالات میشود. وی در جواب گفت" دانیل زمانی که 13 سال بیش نداشته است وارد گروههای نظامی شده است. سالهای زیادی از دوران جوانی خویش را در جنگ های قبیله ای گذرانده است. حال تمام آنچه در طول این سالها بر او گذشته است به این شیوه بروز میکند. تا به حال هیچ کس نتوانسته با او یک ارتباط خوب و نزدیک برقرار نماید. در واقع او تا این زمان به هیچکس اطمینان و اعتماد نکرده است. ما با تلاش فروان و به کمک همسر او پی برده ايم که دانیل از 13 سالگی تا 25 سالگی به عنوان سرباز در جنگ های داخلی در افریقا شرکت کرده است. ولی از اطلاعاتی که ما در رابطه با افرادی نظیر دانیل که به ما اعتماد کرده اند بدست آورده ایم میتوانیم بگوئیم که این افراد در زمان جنگ هم از طرف دوست و هم از طرف دشمن مورد تجاوز و سایر اجهافات قرار گرفته اند." این حرکت دانیل و مشکل او مرا تشویق نمود که در این رابطه هرچه از دستم میآید برای کمک به او و سایر افردی که مشکل او را دارند انجام دهم. به همین خاطر پرونده او به دقت تمام مورد مطالعه قرار دادم. سعی نمودم که با توجه به خارجی بودنم که برگ خوبی برای اطمینان پناهندگان بود استفاده نمایم و به او و خانواده اش نزدیک شوم. ايجاد این رابطه نيز به دليل اينکه من مسئول ارتباطی آنان بودم کار آسانی بود. من هر روز دانیل را در محوطه کمپ میدیدم. او با مشاهد من و یا همکارانم و یا سایر پناهندگان مرد راه خود را کج و از مسیر دیگر میرفت. دانیل از مردان، بخصوص مردان قوی هیکل و بلند قد وحشت داشت. او برای گرفتن اطلاعات تنها به کارمندان زن مراجعه میکرد. بصورت لاک پشتی و همانند کسی که با سوزن میخواهد یک دیوار بتونی را خراب کند، دیوار بی اعتمادی را تا حدودی از بین بردم. دانیل زمانی که 13 سال داشت و هنوز هیچ چیزی از زندگی و زیبائی ها ی آ ن نمیدانست باید وارد گروه نظامی بشود. در دهکده کوچک آنان وقتی که او 13 سال داشت و سر کلاس درس بود جنگ داخلی شروع شده بود و او چاره ای غیر از پیوستن به نیروهای میلیشیای نظامی نداشته بود. با توجه به جوان بودن و نداشتن قدرت بدنی و نبودن کنترل بر نیروهای میلیشیای ، جوانان و کودکان همیشه مورد ظلم و تجاوز افراد بزرگ قرار مِيگر فتند. دانیل تا زمان فرار و پناهنده شدن به هلند عضو میلیشیای نظامی بوده و در جنگ های داخلی شرکت کرده بود که در آن تعداد زیادی از مردم عادی جان خود را از دست داده بودند. او در حین جنگ و گریز با دختری که هم اکنون همسر اوست آشنا میشود. آنها در همان اولین دیدار، عاشق و دلباخته هم میشوند. دانیل در آن زمان 21 ساله بود و برای اولین بار احساس میکند که در دنیای پر از خشونت، تجاوز، قتل و کشتار افرادی هم پیدا میشوند که به انسانها دیگر عشق میورزند. از آن زمان به بعد دانیل سعی میکرد به هر صورت که شده حداقل هر ماه یک بار معشوقه خود را ببیند. با درست کردن محمل های مختلف به دیدار معشوقه خود میرود. در طول 6 سال رابطه عاشقانه با دوست دخترش، آنان صاحب دو فرزند میشوند. با دیدن تجاوزات افراد گروه به دوست و دشمن وی تصمیم میگیرد که فرار کند. قبل از اینکه طرح فرار را کامل کند، طرح فرار او لو میرود. دانیل چاره ندارد که صفوف میلیشیای را هر چه سریع تر ترک و به سمت محل زندگی دوست دخترش برود. زمانی که دانیل به آنجا میرسد. نیروهای میلیشیای گروه مخالف به دهکده آنها حمله کرده بودند و از کشته پشته ساخته بودند. در میان آن همه بدبختی دوست و دخترش را پیدا میکند. تلاش فروان او برای پیدا کردن پسرش که در آن زمان فقط 5 سال سن داشت به نتیجه ای نمیرسد و به همراه دوست دخترش و دخترش پس از یک سال در به دری و بیچارگی در کشورها، شهرها و روستاهای مختلف در قاره افریقا سرانجام به هلند پناهنده میشود. دانیل علاوه برکشیدن ِبارناراحتی ها، دردها و رنجها و مشکلاتی در زمان عضو يتش در میلیشیای نظامی ، درد ناپديد شدن جگرگوشه اش ، که به قول آنها الان 13 سال دارد، او را بصورت مداوم آزار ميدهد . دانیل فکر میکند که او به فرزندش خیانت کرده است و او را جا گذاشته است. او فکر میکند که اگر تلاش بیشتری انجام میداد میتوانست پسرش را پیدا کنند. احساس گناه همیشه او را آزرده خاطر وافسرده کرده است. دانیل شب و روز در آتش فراغ پسرش در حال سوختن است ولی هیچ کسی درد او را نمیتواند احساس کنند. دانیل هروز احساس میکند هر آنچه بر او گذاشته است، حال بر سر فرزنداش خواهد آمد.او میگوید " بر جوانی 13 ساله که هیچ کسی را ندارد در میان آن گروه ها که قوانینی جز قانون جنگل را قبول ندارد چه خواهد گذاشت" . هر روز صبح قبل از شروع کار، گزارش تمام مسائلی که در طول روز و شب گذشته اتفاق افتاده است توسط اعضای تیم مرور میشود تا در رابطه با آن مسائل تصمیم گرفته شود. در گزارش شب گذشته آمده بود که دانیل برای بار سوم پدر شده است . به چه زیبا ! دانیل و همسرش حال صاحب یک پسر شده بودند. نیلس در بهترین فصل سال در هلند که همانا تابستان است بدنیا آمده بود. به خاطر قرار گرفتن کمپ در میان زمین های کشاورزی از هر طرف بوی گل و کیاه در این فصل به مشام میرسید و نسیم خنک و لطیف در حال وزیدن است. خانم های حامله در کمپ برای زایمان به بیمارستان فرستاده میشوند چون در کمپ امکانات وجود ندارد. خانم دانیل نیز در بیمارستان شهر بود و ما باید به دانیل هزینه سفر میدایم که برای دیدن همسر وپسر کوچولویش به بیمارستان برود. پس از اینکه به او تبریک گفتم به او پیشنهاد کردیم که به دیدن همسر و پسرش برود. دانیل، در جواب گفت که او پسر من نمیباشد. او سعی میکرد هم زمان که به ما جواب میدهد دختر 6 ساله اش را نیز قانع کند که نوزاد کوچولو، بردار او هم نیست. دانیل به ملاقات همسرش نرفت. او همیشه این کلمه را تکرار میکرد که من یک پسر دارم و آن هم در افریقا میباشد. پس از یک هفته که همسرش به خانه برگشت، دانیل در اتاقی که همسر و پسرش میخوابیدند نمیخوابید. به افراد زیادی از جمله افراد هلندی مراجعه میکرد تا پسرش را ببرند. اگر چه 8 ماه از بدنیا آمدن پسرش نیلس گذشته است ولی اونیلس را به فرزندی قبول ندارد. با مراجعه به خانه اش و نزدیک شدن به او من سعی نمودم که رابطه دوستانه ای با او برقرار نمایم. در چند هفته اول او به هیچ عنوان حاضر نبود که با من رو در رو حرف بزند و من مجبور بودم که با دیگر نفرات واحد مسکونی صحبت کنم . پس از مدتی دانیل نیز به جمع ما پیوست. دانیل حال خود به تنهائی به ما مراجعه میکند ولی به هیچ عنوان حاضر نیست که در یک اتاق در بسته که چند نفر در آن میباشد وارد شود. سربازی که برای نجات جان خویش و مردمش اسلحه برداشته است، حال در کوشه یک کمپ به امید معالجه و زندگی در هلند بسر مب برد . با همه این مشکلات ولی دانیل به یک چیز بها می دهد، آن هم فوتبال هلند و جهان میباشد. اگر چه فوتبال بازی نمیکند ولی تمام بازیکنان معرف جهان را میشناسد و نتایج تمام بازهای تیم ها را میداند. اطلاعات فوتبال او از تمام افراد کمپ بیشتر میباشد. زمانی که حالش کمی خوب است تحلیل فوتبال هم میکند. دانیل اگر چه بیش از 5 سال در کمپ پناهندگی بسر میبرد ولی تاکنون غیر از جواب منفی چیز دیگری دریافت نکرده است. آینده او با توجه به وضعتش نا مشخص و به احتمال زیاد وزارت مهاجرت به او جواب مثبت نخواهد داد. تا کی و چه زمان او میتواند از حداقل امکانات اشتفاده نماید نامعلوم است. محمدرضا اسکندری 24/12/ 2004 هلند