خانه منتظران مرگ

هفتاد و هفت ساله باکره در راه بازگشت از خانه منتظران مرگ
پشت میز کارم نشسته بودم .نگاهی به ساعت مچیم انداختم، ساعت حدودهای 2 بعداز ظهر بود. ساعت 3 بعد از ظهر با یکی از خانواده مددجو قرار ملاقات داشتم. پالتوم را پوشیدم، کیفم را برداشتم و به سمت ایستگاه ترام به راه افتادم. هوا خیلی سرد بود و باد هم می وزید. سردی باد مثل شلاق بر روی گونه های انسان فرود می آمد. درحال قدم زدنن منتظر آمدن ترام بودم که صدای گرم و دلنشین پیرزنی مرا از عالم خود بدر کرد. او داری سیمای خوشگل و چشمان نافذی بود