مجنون با من است

مجنون با من است در هوای گرم و شرجی تابستان كه قطره های مذاب تن، اشك پناهندهً بی خانمان را در یادها تجسم می كند، خسته و بی حال در اتاق كار مشغولم . ناگهان صدای زنگ تلفن رشته افكارم را پاره و مرا به دنیای واقعی احضار می كند. یكی از همكاران از كمپ پناهندگی دیگر: خانواده ای پناهجو را به كمپ شما می فرستیم . باز هم كوله باری غبار گرفته را در انباری كهنه و نفس گیر، جای دادن. باید برای آزاد كردن یك واحد ۸ نفره، با مشقت فراوان بعضی از افراد مجرد را جابجا كرده تا یك واحد ۴ خوابه آماده شود. جابجایی مهره های بازیِ بدون برد و باخت. صدای فاكس همچون خروش كودكان غریب در كمپ ها به محض دیدن بابا نوئل، گزارش انتقال رؤیا خانم ۴۷ ساله و همسرش علی با ۶ فرزندِ قد و نیم قد، اولی ۲۳ سال وآخری ۳ سال، كارنامهُ تجدیدیِ نمرات زیر ۷ را نمایان می كند. حدود ۳ ماه است كه رؤیا دیوانه و بد مست، چوب لای چرخ های توماس مددكار اجتماعی كمپ می گذارد تا به گونه های مختلف، ظاهر و باطن وی را با تماسی هرچند كوتاه تصرف كند و امیال جسمی و روحی خود را تسكین دهد و این آتش جنسی را كه شراره های آن سلول های جسم او را می سوزاند و دیگری همچون حیوان زخمی با لگد و چنگال قصد خاموش كردن آن را دارد، با تراوش عرق جسم توماس خاموش و خفه كند. ساعت ۴ عصر فردا، هشت مرده متحرك با كفن های آبی و قرمز و سبز با در دست داشتن كیسه های بزرگ سیاه مخصوص زباله، لشكری شكست خورده اما ستون وار وارد كمپ می شوند. آنان فقط زبان مادری خود را می دانند، پس به خاطر همزبانی مسئولیت آنان به من محول می شود. طبق معمول با خوش آمد گفتن و پر كردن فرم های تشریفاتی و آشنایی مختصر با آنان و یادآوری حوادث و اتفاقات كمپ قبلی و تكرار گفته های كلیشه ای و آرزوی به اصطلاح موفقیت، آنان را همراه وسایل مورد نیاز، روانه محل زندگی می كنم. چهره رؤیا گویای تمام مصائب و آلام سالیان دراز زندگی در روستا را آشكار می كند كه در آمیزش با تقلید برای اروپایی شدن و ملون شدن در این جامعه به گونه ای غیرحرفه ای، هزاران گره باز نشده را در صورت او قُلُمبه می كند. از سویی دیگر، پلك زدنِ بی تأملِ چشمان و صورت مضطرب او، تابلوی گریه ژوكوند را پرده برداری می كند. اینك وقت آن رسیده است كه پس از طی دوران بحرانی چند ماه گذشته، محیطی آرام را برای این كودكان معصوم و این زن بیمار فراهم كنم، تا مرهمی بر زخم هایی باشد كه هموطنان آنان، بر آن نمك پاشیده اند. من خودم بارها عاشق شده ام اما همینكه صدای ساز طرف همساز دریافت نكرده ام، این ملودی را قطع كرده و از تك نوازی منصرف شده و مضراب ها را به دور انداخته ام. اما سمفونی رؤیا با سازهای شكسته، كدامین ملودی عاشقانه را در گوش ها زمزمه می كند؟ رؤیا و توماس...........ببخشید. رؤیا و همسرش علی، در این رابطه تا كجا پیش رفته اند و چه قرارهایی در پس این ماجرا دارند؟ اولین سئوالم این است: آیا شما می خواهید از همدیگر جدا شوید؟ .......نه، ما می خواهیم به خاطر بچه هایمان و همچنین فرهنگمان با هم بمانیم!!!!!! بچه هایمان........فرهنگمان........بچه..........فرهنگ.........بچه فرهنگ............فرهنگ بچه........... آنان باغبانان گل های یك فرهنگ پژمرده اند. گل هایی كه دیگر به باغ قبلی انتقال داده نمی شوند. گل و گیاه را یك بار می كَنَند و دوباره غرس می كنند. صدای رؤیا در صدای علی گم می شود. صدای گرگ و بره، كدامین گرگ و كدامین بره.....؟؟؟...... خطاب به علی می گویم: آنچه قبلاً اتفاق افتاده ممكن است كم و بیش برای همه پیش بیاید. شما می توانید در كمال صبر و آرامش اندكی به ورای خود بنگرید و پیچ و خم ها را دریابید و راه راست را پیشه كنید. در فرهنگ ما زن مال مرد است تا زمانی كه دفن می شود. من زنده او را می فشارم و خاك مرده او را. نه او را طلاق می دهم و نه از او جدا می شوم...... جواب مردم را چه بدهم؟ بگویم به فرنگ رفتم و زنم را تصاحب كردند ؟ اگر اینطور باشد بهتر است زیر خاك بروم و......علی بود این اشعار را تخلیه كرد، طوطی كریم سبیل هم این گونه جملات را خوب ادا می كرد. اینان هم مثل همه باید در مقابل دیگران پاسخگو باشند نه در مقابل خود، این فرهنگ را می شناسم، زنده بمان برای دیگران، زندگی که برای دیگران، بزن، بكش، بخور، غارت كن، تجاوز كن برای دیگران. این گفته ها رؤیای محكوم را در درون به زبان می آورد: در فرهنگ نوین من زن مال مرد نیست تا زمانی كه دفن شود، از او طلاق می گیرم و از او جدا می شوم، جواب مردم را نمی دهم، به فرنگ آمده ام و باید من را تصاحب كنند، بهتر است روی خاك بمانم. خانم و آقای محترم، اگر سئوالی ندارید من باید بروم......من بودم كه ندا دادم. نه سئوالی نداریم. صبح روز بعد به دور از چشم علی، رؤیا می آید و واقعیات را بیان می كند: دیروز از ترس علی من هیچ حرفی نزدم، دستها و پاهایم را نگاه كن كه چقدر كبود شده است!!! این جای مشت و لگد شوهر و بچه هایم می باشد كه هر شب نوش جان می كنم، كسی هست مرا كمك كند؟ چه نوع كمكی می خواهی؟ من آمده ام تا درد ندیدن چند روزی كه توماس را ندیده ام، التیام بخشم. مرا كمك كن تا با توماس كه عاشق من است تماس بگیرم. او به آسانی این ضرب و شتم ها را تحمل می کند زیرا عشق توماس مرهمی است بر این زخم ها، شاید زخم زبان با مرهم عشق التیام بخشد اما در اینجا این مرهم، التیام بخش زخم بدن نیز هست. رؤیا خانم، تازه اگر من این کار را انجام دهم تو که هلندی بلد نیستی. با چه زبانی میخواهی با توماس صحبت کنید. در ضمن توماس اعلام کرده است که نمی خواهد حتی یک ثانیه تو را ببیند و با تو حرف بزند. آقا رضا، مگر کار شما این نیست که به پناهندگان کمک کنید؟ پس تماس بگیر و برای من ترجمه کن، این خودش یک کار است. این عشق فرار از اولی یا جذابیت دیگری؟ نیروی کدامیک بیشتر است؟ رؤیا خانم کار من ترجمه روابط عاشقانه نیست. آن هم روابط عاشقانه ای که یک طرفه باشد و طرف دیگر هیچ تمایلی ندارد. اگر من نامه توماس را برای شما ترجمه کنم که در رابطه با شما چه نوشته است راضی میشوید؟ او با شک و توهم سر را به علامت مثبت تکان میدهد. ترجمه نامه را میخوانم: من رؤیا را نه دوست دارم و نه دوست داشته ام. تنها گناه من این است که با تبسم و مهربانی هنگام مراجعه او به سوشیال او را تحویل گرفته ام. همانند بفیه پناهندگان......... رؤیابا حرکات غیر ارادی تلاش می کند ادامه نامه را دنبال نکنم تا تخیلات عشقی او مخدوش و دلسرد کنند نشود. رؤیا خانم شما عاشق کسی شده اید که او تو را دوست ندارد. ترانه های عشق او گوش مهشوفی را نوازش نمی کند، پس این ترانه هاناله ای بیش نیست. توماس زن و بچه دارد و 15 سال از شما جوانتر است، بهتر نیست تو را به روانپزشک معرفی کنم، شاید او بتواند تو را کمک کند؟ من که دیوانه نیستم. من می دانم او مرا دوست می دارد ولی جرأت ابراز آن را ندارد. تو میتوانی بگوئی من حاضرم زن دوم او شوم. در این کشور داشتن دو زن جرم است. آخر تو نمی دانی من چی دارم میکشم. من در طول زندگی ام حتی یک بار احساس دوستی به شو هرم نداشته ام. یک نگاه توماس برابر تمام زندگی زناشویی من است. من هیچ وقت از روابط زناشویی لذت نبرده ام. چرا سعی می کنید که عشق مرا سرکوب کنید؟ رؤیا خانم سازمان پناهندگی در این رابطه نمیتواند هیچ کاری را برای شما انجام دهد، تا زمانی که شوهر شما علی آقا است. شما میتوانید پروسه طلاق را شروع کنید و بخاطر اذیت و آزار شوهرت نزد پلیس و دادگاه شکایت کنید. اما آیا او میتواند علیه کودکان خود نیز که همکار پدرشان بوده اند شکایت کند؟ دو روز بعد از این کفتگو رؤیا به بخش درمانی کمپ مراحعه میکند و با نشان دادن آثار شکنجه بر بدن خویش سعی می کند آنان را در رابطه با مشکل خویش متقاعد کند. آنان کبودی های بدن او را میبینند اما به علت عدم تکلم به زبان هلندی نمی توانند منظور خود را توضیح دهد. باز هم من به عنوان مترجم و مدکار وارد بازی می شوم. رؤیا با چشمان اشک الود و صورت مضطرب در اتاق پرستار، خانم پرستار می گوید: نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. همسرش او را مضروب کرده و افراد خانواده نیز در سنگر پدر بوده اند. وقتی شیشه زیر پا له شود درد خورده می شود درد خورده شیشه ها از تکه های بزرگ دردناکتر است. رؤیا ادمه می دهد: پس از شکنجه های زیاد ناچار تن به همخوابگی دلدم. او تا صبح به من تجاوز کرد. من هیچ احساسی به او نداشتم، درد همخوابگی دیشب از درد زایمان هم شدیدتر بود. مرا کمک کنید که با توماس ازدواج کنم، خانم پرستار لطفا بلیط اتوبوس برایم تهیه کن تا به کمپ قبلی سر بزنم و چند ثانیه توماس را مشاهده کنم. خانم پرستار نیز توپ را به زمین من پرتاب کرد میکند و میکوید که از آنان کاری بر نخواهد آمد. او از من در خواست میکند که به او کمک کنم تا به کمپ دیگری که افراد خانواده اش از ان آگاخی نداشته باشند، انتقال دهم. خانم پرستار نمیداند سازمان پناهندگی زمانی پناهنده ای به کمپ دیگر انتقال می دهد که او پروسه طلاق را شروع کرده باشد. این کار با چنین شرایطی غیر ممکن است، ناچار از او درخواست می کنم که به بخش کمک های حقوقی کمپ مراجعه و از طریق وکیل پروسه طلاق را شروع کند. در ضمن مسئله شب گذاشته را باید به پلیس اعلام و از شوهرش شکایت کند. با این کارها ما میتوانیم برای انتقال او اقدام کنیم. پلیس به کمپ میاید و رؤیا حرف های قبلی را تکرار میکند، به خدا توماس مرا دوست دارد و عاشق م است. من نمیتوانم با همسرم هم بستر شوم، هیچ کس این درد مرا درک نمیکند. او حاضر نیست نزد پلیس رسما از شوهرش شکایت کند و پلیس بدون نتیجه کمپ را ترک میکند. رؤیا بیش از یک سال را با درد و شکنحه میگذراند و در نهایت نزد پلیس شکایت میکند و خواستار جدائی از شوهرش میشود. اگر چه در کشور هلند فرزندان زیر 18 سال متعلق به مادر است، اما او از این حق محروم میشود و بچه ها نزد پدر باقی می مانند. عطش عشق او به توماس چشمه آب غیر زلالی را جلو درب کمپ قبلی نمایان میکند که هر روز با افکندن سر خود بر این آینه مخدوش و لرزان، چهره معشوق خود را تجسم میکند تا با نوشیدن جرعه ای آب گل آلود لب بر لبان او گذارد. هموطنان رؤیا به پسر بزرگش خبر می دهند که مادرش هر روز جلو آن کمپ است، او مادرش را تهدید میکند که در صورت تکرار این عمل، او را خواهد کشت. رؤیا اکنون در کمپ دیگری زندگی جدیدی را آغاز کرده است، توماس هم بر اثر این مشکل بیش از یک سال مریض در خانه می ماند و سرانجام به کمپی انتقال داده میشود که که رؤیا از آن بی خبر باشد. آیا رؤیاهای رؤیا ادامه خواهد داشت؟ اگر زمانی نیروهای جاذبه در جهت معکوس عمل کنند، عنصر اصلی در کجا قرار میگیرد. شاید دو نیروی دافعه عتصر را در میانه خود خرد کنند و همانجا ساکن بماند تا از حالت عنصر خارج میشود
محمدرضا اسکندری ژانویه 2005 mreskandari@gmail.com