دوستي از تهران حکايت ديداري تصادفي با يکي از مسئولين اداري سابق زندان اوين را برايم نوشته است؛ مردي معمم:‏‎ ‎‏"حاج آقا کارش اداري بود. هر جا هم که مي توانست سپر بلاي ما مي شد که زنداني بوديم و تنها حق مان سکوت در ‏برابر پايمالي حق. از کارش استعفا داده؛مي گويد: ديگر طاقتش را نداشتم. به هر قيمت بود بازنشسته شدم. وقتي شروع ‏کردم بيست و چند ساله بودم و به اين خيال که اوين قرار است دانشگاه شود. اما هر چه گذشت دانشگاه که نشد هيچ، ‏هولناک تر شد. روزي به خودم گفتم: مرد! ديگر شصت ساله شدي. توبه را که روز مرگ نمي کنند. لباس را درآو