علی اشرف درویشیان
تازه داماد تلنگری به در خیاطی زد. صدای بفرما را که شنید، تو رفت. دود غلیظ و بدبوی سیگار کارگاه را نیمهتاریک کردهبود. دو نفری که پشت میز خیاطی ایستادهبودند، در آن فضای دودگرفته، شبیه به خیاط و شاگردش نبودند. تازهداماد تعجب کرد و به قاب شمایلی که بالای آینه قدی خیاطی زده بودند، خیره شد و تصویر مبهم خود را روی شیشه شمایل دید. ناگهان به یاد مادرش افتاد که برای عروسی شتاب داشت و هی از او میپرسید:«پس این لباس دامادی کی حاضر میشود، عزیز دلم. نذر کردهام که وقتی آن را بیاوری، هفتبار دورش بگردم.»