چندین بار صدای ضبط شده‌‏اش را می‌‏شنوم تا کلمات را از میان گریه‌‏اش تشخیص بدهم: «من می‌‏دانم. گفته‌‏اند. دیده‌‏ام. دخترم سوار ماشین… دختر من! می‌‏برندش بیرون ازش استفاده می‌‏کنند... من بهش چه بگویم؟ وقتی اینها کارم را از من می‌‏گیرند یعنی می‌‏خواهند دختر من که یک عمر کارگری کرده ام به لجن کشیده شود... اینطوری است که جامعه ما می‌‏شود لجن‌‏زار و دختر من می شود همه کاره. حالا فلان حاج‌‏آقا که میرود بالای منبر می گوید دلیل فساد فلان است و فلان است؛ اما من که دارم توی این لجن زندگی می‌‏کنم می‌‏بینم همه اینها به دلیل نداشتنم است. نداری. بیکاری. کی باید جواب بدهد؟