جواب دو دهه خدمت به سازمان مجاهدين
.جهت آگاهی هموطنان عزيز و ثبت در تاريخ گوشه ای از آرزوهای بر باد رفته ام در کتاب آنچه بر ما گذاشت را تقديمتان مي نمايم
جواب دو دهه خدمت به سازمان مجاهدين رجوی جز زندان و تبعيد هيچ چيزی ديگر نبود. رژيم عراق پس از ضربه کمر شکنی که از نيروهای غربی در جنگ خليج متحمل شد، مجبور به پذيرش خواسته های متحدين شد. نيروهای گارد رياست جمهوری و ارتش عراق پس از يک سازماندهی جديد برای تحويل گرفتن مناطق کردنشينی که در طی دوران جنگ توسط سازمان مجاهدين حفاظت و حراست شده بود به سمت اين مناطق به حرکت در آمدند. سازمان مجاهدين پس از تحويل دهی تمامی مناطق کردنشين به عراقيها، راهی قرارگاه اشرف واقع در خالص در نزديکی بغداد شدند. تعدادی از نيروهای سازمان مجاهدين در قرارگاهي واقع در جلولا مستقر شدند. در حقيقت در جريان تحويل دهی پستها به نيروهای عراقی و بازگشت به قرارگاه مشخص و عيان شد که نيروهای مجاهدين در طی دوران جنگ عراق با کويت همانند گارد رياست جمهوری عراق از سقوط حکومت صدام ممانعت نموده و کمک شايانی در جهت حفظ ثبات رژيم عراق نيز نموده اند. اين مسئله باعث شد حتی آنهايی هم که هيچ گونه مشکلی و مسئله ای با سازمان نداشتند دچار تناقض و مسئله شوند. در اين هياهو مثل هميشه رجوی به ميدان شتافت و اعلام يک نشست عمومی نمود. رجوی توجيه گر حرفه ای و ماهری بود و خوب می دانست که در شرايط بحرانی و وخيم چگونه دوباره به خر مراد سوار شود. رجوی در اين نشست همکاری با صدام کشتار افراد بيگناه کرد و بستن جاده کرکوک به بغداد را توجيه کرد و گفت زندگی و مرگ ما با رژيم صدام گره خورده بود و تمام حرکت های ما در راستای مبارزه با رژيم بود. قبل از نشست با همسرم تماس گرفتم و به وی گفتم که ديگر دوست ندارم توجيهات مکرر رجوی را بشنوم و مطمئنم که وی چيز تازه ای برای گفتن ندارد. الا توجيه کشتار مردم کرد عراق. او مرا قانع نمود که در نشست شرکت کنيم و اطمينان بيشتری از دجاليت و وابستگی بی حد و حصر رجوی کسب کنيم. البته هنوز هم بارقه ای از اميد در درون مان بود که رجوی خود بی خبر است و فرماندهان زيردست وی مرتکب اعمال خلاف انسانی می شوند. لذا در نشست شرکت کرديم. همانطور که انتظار می رفت اين بار نيز رجوی همانند گزافه گوئی های قبلی اش کشتار کردهای مظلوم را پيروزی بزرگ ارتش آزادی بخش خود ناميد. رجوی هيچ اشاره ای نيز به نشست های اعدام در طی دوران سنگر نشينی ننمود. من ديگر طاقت تحمل اين فضای مسموم و آلوده را نداشتم. برای آخرين بار می خواستم با چشمان خودم حقيقت و واقعيت را لمس کنم گرچه خيلی هم تلخ بود. لذا برای رجوی نامه ای نوشتم بدين مضمون "برادر مسعود آيا واقف هستيد که احد بوغداچی فرمانده لشکر 93 و سوسن (عذرا علوی طالقانی) فرمانده محور، نيمه های شب به سنگرها يورش می برند و افراد معترض به عملکردهای سازمان را زير مشت و لگد می گيرند؟ آيا می دانيد که فرماندهانت با سيلی گوش پاره می کنند؟ شکنجه می کنند؟ من اين يادداشت را برايت نوشتم تا بداني در محور سوسن چه می گذرد. اگر اين يادداشت به دست شما رسيد، ترا به خون شهيدان راه آزادی سوگند فقط بگو که رسيد". اما جوابی نشنيدم. با خود گفتم خانه از پای بست ويران است خواجه در فکر نقش ايوان است. سالن نشست را ترک کردم. در بيرون سالن افراد مختلفی دور هم جمع بودند. بوی تنفر و نارضايتی همه جا به چشم می خورد. مهدی تقوايی، علی رضوانی و خيلی های ديگر همگی صحبت از انحراف و دگرگونی استراتژيک سازمان می نمودند. اين افراد که تعداد آنان هم کم نبود و از نيروهای قديمی مجاهدين بودند هيچ توجهی به حرف رجوی نمی کردند و در فکر اين بودند که چگونه ديگران را از وضعيت بحرانی سازمان آگاه نمايند. روز بعد از نشست نامه ای برای احد بوغداچی نوشتم بدين شرح که من به علت عدم پذيرش استراتژی سازمان مجاهدين ديگر قادر به همکاری با سازمان مجاهدين و اقامت در قرارگاه سازمان مجاهدين نمی باشم و تصميم به خروج از سازمان گرفته ام. در اين نامه نيز قيد کرده بودم که چاره سرنگونی رژيم جمهوری اسلامی ارتش آزاديبخش مستقر در عراق نمی باشد. در آن شرايط که نامه را نوشتم هنوز به شورای ملی مقاومت وفادار بودم. البته نمی دانستم سگ زرد برادر شغال است. وی نامه را باز نکرد و فکر کرد من از سخنان رجوی متحول شده ام. پس از تحويل نامه راهی اسکان شدم.اسکان به محلی گفته می شود که متأهلين در آنجا يک اتاق داشتند. البته اسکان تا زمانی داير بود که رهبر فرقه دستور طلاق های اجباری را صادر نکرده بود و بچه های کوچک توسط سازمان از والدين شان جدا و به کشورهای خارج اعزام نشده بودند. اين اتاق ها برای روزهای آخر هفته مورد استفاده قرار می گرفت. وقتی که به اسکان رسيدم. ديدم همسرم نيز با چند خانم ديگر در اسکان می باشند و حق خارج شدن از محل مسکونی را ندارند. همسرم نيز هم زمان با مستقر شدن نيروهای سازمان مجاهدين در مناطق کردنشين عراق دچار مسئله شده بود و پس از پايان نشست رجوی بعد از جنگ کردکشی تصميم به خروج گرفته بود. شب را در اسکان به سر بردم. در همان اتاقی که زمانی روزها و شب های جمعه همراه با دخترمان روزهای خوبی را سپری نموده بوديم. ساعت 9 صبح زنگ خانه به صدا در آمد. مصطفی "فرمانده گردان تانک احد" به سراغ من آمده بود تا مرا با خود به لشکر ببرد. همراه مصطفی به لشکر 93 که فرماندهی آن را احد بوغداچی به عهده داشت احضار شدم. وقتی که وارد اتاق احد شدم با تبسمی موذيانه گفت تو فرد خوبی برای سازمان بودی ولی حالا که می خواهی بروی برو. ولی حق نداري تا مسئله خروجت حل نشده با همسرت تماس داشته باشي. من به او گفتم مهم نيست که پيش همسرم باشم و يا نباشم. من تصميم گرفته ام از سازمان خارج شوم و همسرم نيز همينطور. ما برای خروج از سازمان نيز به تنهائی تصميم گرفته ايم. برای پيوستن به سازمان هم هر کدام از ما مستقل تصميم گرفته بود. احد دستور داد که من همراه مصطفی به آسايشگاه بروم و وسايل شخصي ام را که لباس زير و يک دست لباس شخصی غير نظامی بود بردارم. نيروهای زيادی در آسايشگاه بودند. آنان زمانی که من وسايل شخصی ام را جمع می کردم دورم جمع شدند و از من سؤال می کردند کجا می خواهي بروي. آيا ماموريت می روي؟ گفتم نه به ناکجاآباد می خواهم بروم. بعضی از بچه ها که مرا خيلی خوب می شناختند و در نشست های اعدام در کفری و نوژول که توسط احد اجرا شده بود شاهد دفاعيات من بودند اصرار ميکردند و ميخواستند بدانند که من کجا ميروم و چرا ميروم. نيروها با چشمانی مضطرب مرا نگاه می کردند و با من خداحافظی نمودند. از آسايشگاه مرا به قسمت اتاق های کار لشکر که در قسمت U قرار داشت بردند. در آنجا چند ساعت در يک اتاق در بسته زندانی شدم. در حقيقت اين شروع زندانی شدنم در سازمان مجاهدين بود. پس از چند ساعت مصطفی در اتاق را باز کرد و گفت احد دستور داده است تا تو را بازرسی بدنی نمايم. به وی گفتم دنبال چه می گردی؟ گفت دنبال نوشته و اطلاعات که تو نبايد با خود از لشکر خارج نمائي. در يک لحظه در جا خشکم زد و مات و مبهوت او را نگاه کردم. در دل به احمق بودن او و رهبرانش خنديدم و گفتم من خودم اطلاعات می باشم. اطلاعات سازمان در مخ من بايگانی شده است. نياز به نوشته نيست. من از فاز سياسی، زندان، فاز نظامی و حال هم در قرارگاهای سازمان مجاهدين در عراق گام به گام و همواره در کنار سازمان مجاهدين بوده ام. اگر فکر می کنيد که هيچ اطلاعاتي نبايد به بيرون از سازمان درز کند چاره ای جز اعدام افراد نداريد. علی رغم حرف هايی که زدم وی تفتيش بدنی را با دقت بيشتری انجام داد. پس از تمام شدن بازرسی بد نی وسايل شخصی ام را برداشتم و همراه او سوار يک هينو شدم. من به زندان دانشکده فروغ واقع در ضلع شمالی قرارگاه اشرف منتقل شدم. مصطفی هنگام تحويل دادن من رو به مسئول زندان ( حسين اديب)کرد و گفت برايتان يک خائن بريده آورده ام. وقتی که اين حرف را شنيدم همانند آتشفشان به جوش و خروش در آمدم و با صدائی بلند که از اعماق وجودم بر می خواست داد کشيدم و گفتم خائن خودت و تمام کسانی هستند که تو از آنان فرمان می بری. چه روزگار عجيبی است. من در زندان های رژيم جمهوری اسلامی از پای در نيآمديم. حال شما بی کسوتان چه کار می توانيد بکنيد. وقتی که مسئولين زندان جمع شدند اديب و چند نفر ديگر با هل دادن من سعی نمودند که مرا مرعوب نمايند. صدايم را بلندتر نمودم و به آنان گفتم مرا از مرگ باکی نيست. 8 سال پيش حکم اعدام من توسط رژيم خمينی صادر گرديد. ولی به خاطر مسائل بين المللی که پيش آمد حکم اعدام من به 10 سال زندان تقليل يافت. من فکر می کنم که همان سال بايستی اعدام می شدم. حال چه بهتر که شما مرا اعدام کنيد تا چهره شما قبل از به حکومت رسيدن برای همگان روشن شود.زندان دانشکده و يا به قول رجوی مهمانسرایدانشکده فروغ جاويدانپس از اينکه عراق کويت را اشغال نمود. رجوی و تمام فرماندهان او از نفرات هيئت اجرائی تا عضو سازمان گرفته از اين عمل صدام حمايت نمودند. هر روز تعداد بيشتری از افراد با سابقه مسئله دار می شدند. در اين راستا سازمان نيز تلاش می نمود که با مشغول نمودن نيروها و انتقال آنان به کفری (منطقه کردنشين عراق) چند صباحی جلو ريزش نيرو را بگيرد. اما اين ريزش شروع شده بود. چند هفته پس از ورود ما به کفری تعداد زيادی از سازمان جدا شدند. سازمان برای جلوگيری از ريزش نيرو نشست های اعدام را به راه انداخت. در اين راستا خيلی از مکان هايی که قبلا برای آموزش ساخته بودند و هيچگونه امکاناتی برای زندگی نداشت به زندان تبديل نمودند. يکی از اين مکان ها دانشکده فروغ بود که از چندين دوبلکس و يا دپوی نظامی ارتش عراق تشکيل شده بود. علاوه بر آن شامل يک ساختمان پيش ساخته فلزی دو طبقه نيز بود. اين زندان در قسمت شمالی قرارگاه اشرف قرار داشت. چونکه اين محل در يک گوشه پرت قرار داشت آن را به زندان تبديل نموده بود تا ساير نيروهايی که هنوز چشم و گوش بسته بودند شاهد اين همه نيروی جدا شده نباشند. وقتی که من وارد اين زندان شدم بيش از دويست نفر زندانی در آنجا بودند. افراد زندانی از طيف های مختلف تشکيلاتی بودند. از اعضای قديمی سازمان منجمله آقای هادی شمس حائری تا نيروهايی که از اروپا، آمريکا و هند به عراق آمده بودند. در ميان زندانيان افراد قديمی سازمان که در تمامی مراحل در منطقه کردستان تا قرارگاه اشرف رابط سازمان با نيروهای اپوزيسيون در منطقه بودند نيز مشاهده ميشد. هر کسی انحراف رجوی و فرقه اش را از زاويه ای مورد بررسی قرار می داد. عده ای انحراف را در ايدئولوژی شيعه می ديدند و می گفتند از ايدئولوژی شيعه که اصل اساسي آن امامت است، ولی فقيهي بيش مانند خميني و رجوی بيرون نخواهد آمد. خمينی و رجوی مخلوق اين ايدئولوژی هستند. عده ای ديگر همه چيز را بر باد رفته می ديدند و به فکر اين بودند که چگونه جبران سالهای بر باد رفته ای را بنمايند که با سازمان مجاهدين کار کرده اند و به هيچ جائی هم نرسيده اند. عده ای نيز با مذهب وداع نموده بودند و کاری به مسائل مذهبی نداشتند. تعداد ديگری هم هنوز از امامزاده شورای ملی مقاومت انتظار معجزه داشتند. به خاطر دور افتادگی منطقه زندان از ساير قسمتهای سازمان تا فاصله زيادی هيچ اثری از نيروهای فرقه رجوی نبود. غير از نيروهای حفاظتی سازمان مجاهدين در زندان يک گشت سيار سازمان مجاهدين با ماشين دور تا دور قرارگاه را نگهبانی می داد. آنطرف سيم های خاردار نيروهای ارتش عراق حفاظت و حراست قرارگاه را بعهده داشتند. در واقع اگر کسی قصد فرار داشت بايد از 3 مرحله عبور می کرد. ما بايد در ساعت های مشخصی به هوا خوری می رفتيم. از ساعت 8 شب به بعد هيچ کسی حق خارج شدن از زندان را نداشت. پس از اينکه دو شب و سه روز در زندان به سر بردم تصميم گرفتم هر طور که شده سری به همسرم که در اسکان و در همان اتاقی که چندين سال روزهای تعطيل را با هم سپری نموده بوديم زنداني بود بزنم. پس از اينکه هوا تاريک شد و بچه های زنداني مشغول بازی و صحبت کردن با هم بودند به چند نفر از آنها گفتم که من به زندان اسکان می روم و می خواهم خبری از همسرم بگيرم. به بهانه دستشوئی و قبل از اينکه درها بسته شود خود را از ديد نگهبان دور نگه داشتم و به سمت زندان اسکان به حرکت در آمدم. به علت تاريکی هوا چندين بار در ميان سيم های خاردار و چاله های بيابان به زمين خوردم و دست و پايم خونی و لباس هايم پاره شد ولی برای رسيدن به هدف به راه خود ادامه دادم. بر اثر تردد ماشين های گشت سازمان مجاهدين چندين بار مجبور شدم روی زمين درازکش شوم. پس از حدود يک ساعت به پشت پنجره اتاق همسرم رسيدم. به آرامی ضرباتی به شيشه پنجره اتاق نواختم. وقتی همسرم مرا پشت پنجره مشاهده نمود، گفت کسی نيست از درب جلو بيا داخل. فرمانده لشکر همسرم بنام ماندانا بيدرنگ وی را نيز به لشکر برده بود و او را زير رگبار فحش قرار داده بود. او به همسرم گفته بود اين لباس شرف را در بياور و برو در اسکان در اتاقت بمان، حق بيرون آمدن از اتاقت را هم نداري. در ضمن وقتی که او به آسايشگاه رفته بود تا وسايل شخصی اش را جمع آوری نمايد. ماندانا چند نفر از زنان لشکر از جمله مريم اکبری، اقدس و فرزانه را دنبال او می فرستد تا کتک مفصلی در داخل آسايشگاه به او بزنند. همسرم وقتی که می بيند اوضاع خراب است قبل از وارد شدن آنان از درب ديگر به حياط لشکر می رود و توطئه آنان را خنثی ميکند و به سمت اسکان به راه می افتد. حدود نيم ساعت در اوج اضطراب با هم ملاقات نموديم. حرف های من و او اين بود که ما نه به خاطر اينکه زن و شوهر هستيم می خواهيم از سازمان جدا شويم بلکه به خاطر اين که سازمان از اهداف اوليه خود که جامعه بی طبقه توحيدی بوده فاصله گرفته و به يک فرقه مبدل گرديده است و به خدمت صدام در آمده است جدا ميشويم. در نهايت ما توافق نموديم اگر سازمان برای خروج يکی از ما مزاحمت ايجاد نمود ديگری بايد بداند که اين کار به اجبار صورت گرفته است و فرد مذبور بايد تلاش نمايد تا ديگری را آزاد نمايد. پس از اينکه در فضائی سرشار از اضطراب همديگر را در آغوش گرفتيم، همديگر را بوسيديم و با هم وداع نموديم. من با مشکلات فراوان خودم را قبل از بستن درب های زندان به زندان رساندم. پس از وارد شدن به زندان آن شب بسيار خوشحال بودم. زيرا می دانستم که همسرم مقاوم و استوار بر سر مواضع خود ايستاده است و همانگونه که طی مدت اسارتش در زندان های جمهوری اسلامی تسليم نشد، اينبار هم تسليم رجوی و حاميانش نخواهد شد. پس از يک هفته اسارت در زندان دانشکده فهميدم که سازمان مجاهدين نتوانسته همسرم را راضی به برگشت به تشکيلات بنمايد. بعد از يک هفته اسارت در زندان دانشکده همراه با 5 نفر ديگر که همسرانشان در زندان اسکان زندانی بودند به زندان اسکان منتقل شدم. در واقع زندان دانشکده اختصاص به افرادی داشت که مجرد بودند و يا رجوی توانسته بود همسران آنان را در دام خود نگه دارد. پس از اينکه ما وارد اسکان شديم ديديم که همسران ما وسايل خود را جمع کرده اند. سازمان مجاهدين به آنان گفته بودند که می خواهند قرارگاه را از وجود خائنين و کوفی ها پاک نمايند. در اين راستا مجاهدين همه زندانيان را به دبس انتقال دادند. زندان دبس يا (مهمانسرای شهيد عسکری زاده)ما را به صورت گروهی و توسط چندين اتوبوس و هينو(کاميون ارتشی) به سمت کردستان عراق حرکت دادند. دبس يک منطقه ای در نزديک شهر کرکوک می باشد. پس از چندين ساعت اتوبوس حامل ما در جلو يک ايست بازرسی نيروهای عراق توقف نمود. پس از آن وارد يک قلعه شديم. ارتش عراق از اين قلعه قبلاً برای نگهداری اسرای ايرانی استفاده کرده بود. سازمان مجاهدين اسرائی را که در عملياتهای مرزی عليه نيروهای رژيم جمهوری اسلامی به اسارت گرفته بود در اين قلعه نگهداری می کردند. سازمان مجاهدين آن زمان نام اين اردوگاه را قرارگاه عسگری زاده گذاشته بودند. حال با آوردن ما، اسم اين اردوگاه به قول رجوی مهمانسرای عسگری زاده و به گفته زندانيان، زندان دبس ناميده شد. اين زندان توسط ديوارهای بلندی که در روی آنها سيمهای خاردار حلقه ای جاسازی شده بود محفاظت می شد. در چهار گوشه اين زندان نيروهای مجاهدين نيز نگهبانی می دادند. علاوه بر آن يک گشت سواره مجاهدين دور تا دور قلعه تمام شبانه روز به گشت زنی مشغول بود. در فاصله چند صدمتری قلعه سيمهای خارداری که ارتفاع آنها بيش از دو متر می شد مانع از ورود و خروج هر جنبنده ای می شد. گشت و پست ورودی نيز توسط ارتش عراق محافظت می شد. با توجه به اينکه دبس در منطقه کردنشين عراق بود و پس از کشتار مردم کرد توسط سازمان مجاهدين کردها دل خوشی از سازمان مجاهدين نداشتند رجوی ما را به آنجا فرستاده بود تا اگر حمله ای توسط کردها صورت بگيرد ما را به عنوان گلوله دم توپ به هلاکت برساند، تا ضمن مظلوم نمائی و مقصر جلوه دادن کردها از شر نيروهای ناراضی هم راحت شود. و با يک تير دو نشان بزند. ولی خوشبختانه هيچ حمله ای از طرف نيروی پيشمرگ کرد به ما صورت نگرفت و طرح رجوی نيز خنثی شد. زندان دبس از 3 بند مجزا ( زندانيان جدا شده قسمت پرسنلی، حفاظت زندان و قسمت نگه داری چندين پاسدار اسير تيپ مسلم بن عقيل کرمانشاه) تشکيل شده بود. سه بند زندان دبس توسط ديوارهای بلند بتونی که روی آنها سيم خاردار دايره ای نصب بود از هم جدا می شدند. يک راه ورودی در وسط آن قرار داشت و در قسمت جلو زندان ساختمان اداری مسئولين زندان بود. بندهای زندان هيچ شباهتی به هم نداشتند. بند مجردين محل زندان زندانيان مجرد هوادار و اعضای قديمی سازمان مجاهدين بود و از ديگر بندها بزرگتر بود. حدود 200 نفر زندانی در آن زندانی بودند. در کنار بند مجردين و در قسمت جلوی درب در سمت راست يک بند کوچک وجود داشت که به آن بند RD و يا RP می گفتند. اين اصطلاحات را سازمان مجاهدين برای اسيران جنگی که خود اسير کرده بود و يا اسرائی که از اردوگاه عراقی به سازمان مجاهدين پيوسته بودند بکار می برد. در اين بند حدود 90 نفر زندانی وجود داشت. آنها افرادی بودند که از جور و ظلم رژيم عراق و توسط فيلم هايی که مهدی ابريشمچی در اردوگاه عراق از آشپزخانه های سازمان مجاهدين و امکانات رفاهی سازمان مجاهدين نشان داده بود برای نجات از مرگ تدريجی به سازمان مجاهدين پناه آورده بودند. پس از مدتی از سازمان مجاهدين جدا شده بودند و می خواستند خودشان سرنوشت خويش را تعيين نمايند. ولی رهبری فرقه به هر شيوه ممکنی برای وصل مجدد آنها به ارتش رجوی دست می زد. اکثر قريب به اتفاق اسراء از مسائل سياسی بی خبر بودند. البته چند نفر از آنان افرادی بودند که قبلا ديدگاه سياسی داشتند. در مقابل درب بند اسيران جنگی و پيوسته به سازمان مجاهدين بند بزرگ خانواده ها و زنان مجرد قرار داشت. اين بند که به شکل مستطيل ساخته شده بود دور تا دور آن اتاق های کوچک و بزرگی وجود داشت. آشپزخانه زندان نيز در بند خانواده ها مستقر بود. در اين بند خانواده هايی زندگی می کردند که سنگ بنای زندگی مشترک شان را در سازمان و به صورت تشکيلاتی بنا نهاده بودند. علاوه بر اين گروه افرادی نيز بودند که ازدواج تشکيلاتی نکرده بودند ولی براي پيوستن به سازمان مجاهدين آمده بودند. وضع غذايی زندان بسيار بد بود. بعضی از خانواده ها بچه های خود را در جريان جنگ خليج به اردن و يا کشورهای اروپائی اعزام کرده بودند. ولی رجوی وفرقه اش برای زير فشار گذاشتن والدين در زندان فرزندان آنان را به عراق برمی گرداند تا آنان شاهد ناله و گرسنگی بچه های خود ناشی از کمی امکانات باشند. بر اثر کمبود مواد غذايی بعضی اوقات همان مقدار ناچيز مواد غذايی از انبار مواد غذائی غيبش می زد. تا آخر هيچ کس نفهميد که اين کار را چه کسی انجام می داد. آيا زندانيان به خاطر گرسنگی اين کار را می کردند و يا نيروهای فرقه رجوی شب اين کار را انجام می دادند تا رابطه زندانيان را با هم تيره سازند. در گرمای طاقت فرسای عراق در تابستان داشتن آب يخ نعمت بزرگی بود. قيمت يخ در عراق بسيار ناچيز بود. ولی باند رجوی برای اعمال فشار به زندانيان به صورت جيره ای يخ می داد. در بند خانواده ها و زنان مجرد حدود 30 خانواده و چندين زن مجرد زندانی بودند. زندانيان در طول روز حق رفتن به بندهای ديگر را داشتند ولی اجازه خارج شدن از درب ورودی را نداشتند. تمام زندانيان حق داشتند که در روز 1 الی 2 ساعت هواخوری داشته باشند. با توجه به فشارهای زندان هيچ کدام از زندانيان حاضر نشدند به تشکيلات برگردند. پس از مدتی رئيس زندان های فرقه رجوی آقای ابوالقاسم رضائی (محسن رضائی) همراه تعداد زيادی نفر مسلح آمده بود تا طرح جديد رهبری را به ما ابلاغ نمايد. تمام زندانيان را در سالن های بزرگ بند خانواده ها جمع نمودند و رضائی شروع به حرف زدن نمود. او با کلمات رکيک حرف های خويش را شروع نمود و سپس گفت بی شرف ها، در کجاي دنيا اين همه آزادی وجود دارد که شما داريد. حق شما اعدام است. ما در حالت جنگ می باشيم و شما حکم يک سرباز فراری را داريد. حکم سرباز فراری هم اعدام است. هر کس حرف می زد و اعتراض می کرد در جا به او حمله ميشد. رضائی می گفت مرديکه خر دهنت را ببند. وقتی که وی سرگرم حرف زدن و تهديد کردن بود مريدان رجوی که به سلاح مسلح بودند زن و مرد در ميان ما جولان می دادند و در فکر زهر چشم گرفتن بودند. در اين گير و دار بود که مريم ترابی يک سيلی محکم بيخ گوش همسرم خواباند. همسرم به او امان نداد و در جا با دو سيلی محکم جوابش را داد. من نيز شروع به داد زدن نمودم. چند نفر از ديگر زندانيان مرا به بيرون بردند و از من تقاضا نمودند که ساکت باشم. آنان می گفتند که رضائی به دستور رجوی آمده است تا کار ما را يک سره نمايد. پس از اين محمد روزبهان، اديب، مژده، مريم ترابی همانند مار زخمی دنبال در فکر انتقام گرفتن بودند. ولی هنگامی که زندانيان شروع به هو کردن رضائی کردند جو عوض شد. بخصوص هنگامی که يکی از نيروهای قديمی که در اسارت مجاهدين بود، به رضائی گفت شما سلاحی را که ما خودمان از رژيم به غنيمت گرفته ايم غصب نموده ايد و ما را زندانی کرده ايد. اگر راست ميگوئيد ما را آزاد کنيد ما خود می دانيم چه کار نمائيم. با عوض شدن جو رضائی مجبور به ترک محل شد. پس از چند ساعت چند نفر از زنان زندانی از جمله همسرم طاهره خرمی را به محل کار رئيس زندان دبس احضار نمودند. پس از اينکه خانم عفت گوهری وارد اتاق شد. رضائی به چندين نفر از زنان فرقه از جمله مريم ترابی و مژده دستور داد تا به او حمله کنند و با در آوردن روسری اش، او را کتک کاری کردند. خانم گوهری شروع به داد و فرياد نمود. ما که در آن زمان در هواخوری بوديم با شنيدن صدای او به سمت درب ورودی زندان آمديم. پس از اين کار رضائی با پرتاب کردن دسته کليد خود به طرف همسرم دستور حمله به او را نيز صادر نمود که وی از خود دفاع نمود و با جمع شدن ديگر زندانيان در مقابل درب ورودی دفتر زندان، رئيس زندان های رجوی آقای رضائی دستور داد تا زندانيان به بند های خود برگردند. رضائی با اين حرکت سرکوب گرانه به زندان دبس آمده بود تا به ما بگويد شما بايد با دست خط خود بنويسيد که از مبارزه بريده ايد و از سازمان مي خواهيد که شما را به رمادی بفرستد. آنها در اين کار خود تا حدی موفق شدند. خيلی از زندانيان براس رها شدن از شرايط خفت بار زندان، راضی به نوشتن هر آنچه که فرقه رجوی خواست شدند و حکم رفتنشان را به تبعيدگاه رمادی امضاء نمودند. هوا تاريک شده بود و هواخوری در حال اتمام بود. من نيز در حال رفتن به سمت بند بودم. در مقابل درب اتاق دو نفر از محافظين زندان به طرف من آمدند و گفتند که رضائی می خواهد با تو صحبت کند. با صدای بلند گفتم در طول تاريخ هيچ زندانی با پای خود به سوی شکنجه گاه نرفته است، آنها دست مرا گرفتند ولی من مقاومت نمودم. با مقاومت و داد و فرياد من زندانيان ديگر جمع شدند. با جمع شدن ديگر زندانيها اديب از طبقه بالا آنان را صدا زد و گفت نمی خواهد او را با خود بياوريد. يکدفعه دردی شديد قلبم را آزرد. به جای اسارت در زندان رژيم جمهوری اسلامی حال بايستی زندانی گروهی می شدم که بخاطر دفاع از آرمانهايش سالها در زندانهای رژيم آب خنک خورده بودم وبا تمام وجود برايشان کار کرده بودم. اگر کسی زندانی دشمنش باشد همه چيز برايش زيبا است و رنج تحمل زندان را با دل و جان ميخرد. ولي اگر زندانی کسي باشی که تا ديروز دوست تو بوده تحمل زندان بسيار سخت و طاقت فرسا می شود. خيلی از بچه های قديم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس می کردند که سازمان قصد سر به نيست کردن آنها را دارد. يکی از اين افراد مجيد دادوند معروف به جواد قندی بود. وی نزد ما آمد و از يک راز پرده برداشت که من تا آن لحظه از آن خبر و اطلاعی نداشتم. وی گفت حال که من از سازمان جدا شده ام. احتمال می رود که سازمان مرا سر به نيست نمايد. ولی من يک راز دارم که تا به حال به کسی نگفته ام. به شما می گويم که در آينده برای مردم بيان نمائيد. او گفت اين واقعه مربوط به فاز سياسی است و در مورد برادرم و خودم ميباشد. حميد دادوند برادر مجيد دادوند در سال 1359-1360 عضو سپاه پاسداران ايلام بود. حميد هر روز بواسطه فعاليتهای گسترده اش عليه سازمان مجاهدين از سپاه پاسداران ايلام مقام بالاتری دريافت می نمود و هيچ کسی هم قادر به کنترل وی نبود. سازمان مجاهدين با طرح ريزی نقشه ای مجيد دادوند معروف به "جواد قندی" برادر وی را مسئول اجرای آن ميکنند. طی اين نقشه مجيد از سازمان پيام دريافت کرده بود وقتی که حميد در خواب است اسلحه ژـ3 او را بدزدد. او گفت من اين کار را با رعايت تمام مسائل امنيتی انجام دادم. چندين روز قبل از اجرای طرح به حميد و ساير اعضای خانواده ام گفتم که به کرمانشاه می روم و با عادی سازی و برداشتن وسايل سفر از خانه خارج شدم. من قبلا در آورده بودم که حميد در چه ساعتی از ظهر به خانه بر می گردد و سلاح نيز در کجا می باشد. پس از چند روز در ساعت مقرر به خانه برگشتم و زمانی که حميد در خواب بود سلاح را برداشتم و تحويل سازمان دادم و به مدت چند هفته راهی کرمانشاه شدم و در آنجا کار می کردم. پس از اينکه حميد بيدار می شود و متوجه می شود که سلاحش غيبش زده است، فرمانده سپاه ايلام و سپس فرماندهی کل سپاه محسن رضائی در تهران در جريان قرار می گيرد. فرماندهی سپاه تصميم می گيرد که به هر صورت که شده سلاح را پيدا نمايد. انگشت اتهام به سوی من (مجيد) نشانه رفته بود. هدف سازمان اين بود که حميد را تنبيه نمايد و موقعيت او را در بين نفرات سپاه خراب و خدشه دارکند. وقتی که سازمان مجاهدين متوجه می شوند که کارشان نتيجه مطلوب نداشته و مسئله به روزنامه های سراسری کشيده می شود و سازمان مجاهدين مورد اتهام قرار ميگيرند به فکر چاره افتادند. چند نفر از کميته مرکزی و دفتر سياسی برای منحرف کردن حرکت سپاه دست به کار می شوند و به انجمن جوانان مسلمان ايلام دستور می دهند اول مجيد "جواد قندی" را در محل انجمن با کابل مورد شکنجه قرار دهند و سپس او را در خيابان خيام در مقابل خانه يکی از حزب اللهی معروف ايلام ببرند و با تيغ موکت بری او را مجروح نمايند. اين کار از اول تا به آخر توسط جلال کيائی انجام می گيرد. مجيد دادوند نقل ميکرد وقتی جلال به او کابل می زد اشک ميريخت. جلال پس از شکافتن شکم مجيد با تيزبر دچار تناقض می شود. بخاطر تاريکی شب و اضطراب جلال تيزبر را اشتباهی در طحال مجيد فرو می کند و به سرعت زيادی منطقه را ترک می کند. مجيد گفت برای اينکه مسئله رو نشود مجبور بودم حدود 10 دقيقه سکوت نمايم. بعد از اينکه مطمئن شدم که جلال از منطقه دور شده است، شروع به داد زدن نمودم. در نتيجه داد و فريادهای من مردم به کمک من شتافتند و مرا به بيمارستان انتقال دادند. وقتی برادرم حميد با جسم مجروح و شکنجه شده من روبرو شد بلافاصله به سپاه رفت و قضيه تعقيب سلاح را مسکوت نگه داشت. مجيد اظهار داشت که دستور دهنده اصلی اين طرح محمد حياتی و مسعود رجوی بودند. که در نتيجه آن من تا چند قدمی مرگ رفتم و ضمناً هنوز هم از ناحيه طحال رنج می برم. در بدو ورودم به عراق چندين بار برای رجوی و محمد حياتی نامه نوشتم و از آنان درخواست نمودم که علت انجام اين عمل غير اصولی را برايم توضيح و هدفشان را از انجام اين کار بيان نمايند. ولی آنان جوابی نداشتند. محمد حياتي به من گفت "برای اينکه سازمان خود را از زير ضرب برهاند اين دستور را صادرنموده است". رجوی برای راضی کردن من يک نامه نوشته بود ودر آن از من به عنوان قهرمان ياد کرده بود. من هنوز در اين رابطه مسئله دارم و معتقدم برای پيش برد هدف نمی شود از هر وسيله ای استفاده نمود. اين واقعه هنوز در پرده ابهام است ولی می خواهم در آينده برای مردم روشن نمايم. شرايطي که من الان در آن بسر می برم نگران کننده است و من از اين مي ترسم سازمان به خاطر اين راز مرا سر به نيست نمايد. به همين خاطر برای شما بازگو می کنم تا شما در آينده آن را به خاطر تاريخ بازگو نمائيد. لازم به توضيح است که "جواد قندی" پس از خارج شدن از تشکيلات دوباره برگشت و با تشکيل دادن گروه فشار و حمله در رمادی همراه با چند نفر ديگر از جدا شدگان به بچه های معترض جدا شده در رمادی حمله می کردند و الآن در خارج کشور برای مهدی سامع کار می کند. پس از اينکه تعدادی از بچه های زندانی توانستند از زندان آزاد و راهی خارج کشور شوند. آنان صدای مظلومانه زندانيان در بند فرقه رجوی را به گوش جهانيان رسانيدند و برای نجات آنان از تمام مجامع حقوق بشری خواستار کمک شدند. رجوی وقتی که ديد اين افشاگري ها باعث بی آبرويی او و فرقه اش می شود و با نگه داری زندانيان سودی عايدش نمی شود الا بی آبرويی بيشتر نزد اربابش صدام. لذا همه افرادی را که تا آن وقت برگه رفتن به تبعيدگاه رمادی را امضا کرده بودند به زندان اسکان در قرارگاه اشرف انتقال داد. لازم به توضيح است در آن زمان که ما در زندان دبس زندانی بوديم در قسمت عقبی زندانی چند اتاق و سلول انفرادی وجود داشت که 5 نفر از پاسداران اسير در آنجا نگه داری می شدند. اين پاسداران ايرانی و جزء تيپ مسلم ابن عقيل کرمانشاه بودند که برای نفوذ در منطقه خانقين فرستاده شده بودند. در آنجا به خاطر گم کردن راه به دام سازمان مجاهدين افتاده بودند. زندان اسکان واقع در قرارگاه اشرفهمانطور که قبلا نيز شرح دادم زندان اسکان در قرارگاه اشرف واقع در حومه شهر خالص در 30 کيلومتری شهر بغداد ميباشد. فاصله اين قرارگاه تا مرز ايران صدها کيلومتر می باشد ولی سازمان مجاهدين از اين قرارگاه به عنوان قرارگاه مرزی نام ميبرند. البته اين قرارگاه در نزديکی مرز بغداد واقع شده است. زندانيان باقی مانده را به دو گروه تقسيم نمودند. مجردين مرد را به زندان مهمانسرا که در مقابل لشکر 40(لشکر عاصفه) و زندانيان خانواده و زنان مجرد را به زندان اسکان مجموعهD انتقال دادند. وقتی که وارد زندان مجموعه D شديم ديدم که از قبل همه چيز را به شکل يک زندان در آورده اند. قبلاً اين واحدهای مسکونی جای استراحت پايان هفته خانواده های رزمنده بود و از حصار ديوار و خاک ريز بلند خبری نبود. حال سازمان مجاهدين با ايجاد يک خاکريز به ارتفاع چند متر، اسکان مجموعه D را از ساير قسمت ها جدا کرده بودند. زندانی غير از سقف آبی آسمان هيچ جای ديگری را نمی توانست ببيند. در زندان اسکان بيشتر زندانيان کسانی بودند که اعتقاد داشتند اگر از سازمان جدا شوند و شورای ملی مقاومت را تقويت نمايند احتمال دارد که رجوی ضعيف شود و دست ازحرکتهای استبدادی خود بردارد و باز دمکراسی بدرون تشکيلات سازمان برگردد. سازمان مجاهدين و به خصوص رئيس زندان های رجوی از اين طرز تفکر ما خبرداشتند. رضائی توسط يکی از اقوام ما که تا آن موقع در تشکيلات سازمان مجاهدين بود برای ما پيام فرستاده بود. در اين پيام از ما خواسته شده بود که برای مدت کوتاهی به تشکيلات برگرديم و مجدداً لباس ارتش رجوی را بپوشيم. اگر ما با اين پيشنهاد سازمان مجاهدين موافقت ميکرديم آنوقت آنها موجبات اعزام ما را به اروپا فراهم ميکردند. ما جواب رد به پيشنهاد ابوالقاسم رضائی داديم و گفتيم حاضر نيستيم. حتی برای يک لحظه هم حاضر به پوشيدن لباس ارتش رجوی نيستيم. پس از چند ماهی که در زندان اسکان بوديم هر روز شاهد ورود نفرات جديدی بوديم که به تشکيلات رجوی پشت کرده بودند. هر روز خبر از کتک کاری و اذيت و آزار افرادی می رسيد که در لشکرهای رجوی خواستار جدائی بودند. پس از اينکه فرقه رجوی نتوانست ما را قانع نمايد که به ارتش رجوی برگرديم يک شب رضائی فردی بنام آقای مهدی خدائی صفت را فرستاده بود که به ما ابلاغ نمايد چاره ای جز رفتن به رمادی نداريم. وی حامل اين پيام بود که ما بايد علت جدائي از سازمان را نيز مکتوب بنويسيم. وی به ما فرصت داد که تا قبل از پايان شب نوشته ها را تحويل دهيم. من و همسرم علت جدائی خود را از سازمان بن بست استراتژيک جنگ مسلحانه در شرايطی که جهان از دو قطبی بودن بيرون آمده و بن بست ارتش آزاديبخش رجوی بعد از پذيرش آتش بس اعلام نموديم. خدائی صفت خيلی با تعجب به ما نگاه کرد و ديگر حرفی برای گفتن نداشت. سپس ما بايد زير يک ورقه ديگر را هم امضاء مي کرديم که در آن ورقه نوشته بود که ما با رضايت خويش به تبعيدگاه رمادی ميرويم. در شرايطی که رجوی دستور داده بود که هيچ فرد متأهلی نبايد در ارتش وجود داشته باشد، به ما خبر رسيد که امشب در يکی از واحدهای "زندان اسکان" عروسی است . برای ما خيلی سؤال برانگيز بود. آری رجوی برای اينکه در بين نيروهای خود در ارتش وابسته اش تبليغ نمايد که مسئله جداشدگان فقط مسئله جنسی می باشد اين عروسی را راه انداخته بود و به فرماندهان و مسئولين زندان دستور داده بود که آن را انجام دهند. اين عروس و داماد دو نفر از جداشدگان بودند که هم ديگر را نمی شناختند. عروس کسی بود که شوهرش کشته شده بود و داماد نيز فرد مجردی بود که در زمان هواخوری با عروس خانم آشنا شده بود.وقتی که سازمان مجاهدين متوجه رابطه گرم اين دو با هم شده بودند موجبات وصل آنها را فراهم کردند و برای آنها جشن عروسی راه انداختند. تا در درون تشکيلات حداکثر استفاده را از آن بنمايد. تا آنجا که به خاطر دارم هيچ کدام از افراد زندانی در جشن عروسی شرکت نکردند. چندين شب قبل از اينکه ما را به يکی از زندان های بغداد انتقال دهند دور از چشم ماموران رجوی يکی از مادرانی که در ارتش رجوی به دام افتاده بود با هزار بدبختی خود را به واحد ما رسانيد. وی هم لشکری همسرم بود. او از سرکوب وحشتناک داخل تشکيلات خبر آورده بود. او گفت وقتی که پيش "ماندانا بيدرنگ" فرمانده لشکر می رود و می گويد که می خواهد جدا شود. مورد بازخواست و بازجوئی قرار می گيرد و پس از بازجوئی توسط چندين زن مورد شکنجه و اذيت و آزار قرار می گيرد. پس از اين وی ديگر جرأت نمی کند که از سازمان جدا شود. يکی ديگر از افرادی که مخفيانه موفق به ملاقات با ما در زندان شد ايوب مهديان بود. اواهل ايلام بود و دل پر خونی از سازمان مجاهدين و رجوی داشت. او گفت شما چرا به من نگفتيد که قصد خارج شدن از تشکيلات را داريد. من اگر بموقع ميدانستم با شما می آمدم. من نيز حتما جدا خواهم شد ولی اول بايد برادر کوچکم را نيز راضی نمايم که از سازمان مجاهدين جدا شود. البته برادر او نيز قصد جدائی داشت. از آنزمان تاکنون که 11 سال می گذرد از آنان هيچ خبری در دست ندارم و نام آنان نيز در ليست سازمان مجاهدين که در نشريه آنان چاپ شده بود وجود ندارد. زندان ميرزائی واقع در بغدادما را با اتوبوس شبانه از قرارگاه اشرف و زندان اسکان خارج نمودند. ما نمی دانستيم مقصد کجاست. بعد از طی چند کيلومتری متوجه شديم که اتوبوس به سمت بغداد در حرکت است. هنگام ورود به بغداد ما را در خيابان ابونضال کمی پايين تر از وزارت کشاورزی عراق پياده نمودند. محل جديدی که به آنجا منتقل شديم، قبل از عمليات فروغ يکی از پايگاه های سازمان مجاهدين بود که خانواده های هوادار از آن برای تعطيلات پايان هفته استفاده می کردند. اين پايگاه اينک مکانی برای نيروهائی شده بود که تصميم به جدائی از سازمان مجاهدين گرفته بودند و آخرين مراحل زندان خود را نزد سازمان مجاهدين سپری ميکردند. در اين زندان افراد زندانی خود را آماده رفتن به تبعيدگاه رمادی ميکردند. اين زندان دارای يک ساختمان چند طبقه بود. در دو طبقه اول آن افراد مجرد و در طبقه های بالاتر خانواده هائی که از سازمان مجاهدين جدا شده بودند، زندانی بودند. در اين زندان بود که من مهدی تقوائی و همسرش را نيز ديدم. رجوی آنان را آورده بود که راهی رمادی نمايد. روزی رجوی دختران مهدی تقوائی را که در تشکيلات مجاهدين باقی مانده بودند بنزد پدر و مادرشان فرستاده بود تا آنان را قانع نمايند که از سازمان جدا نشوند. مهدی آن روز پس از ملاقات با دخترانش گفت سابقه من به اندازه تمام عمر سازمان است. حال رجوی بچه های من را فرستاده تا برای من در رابطه با مبارزه حرف بزنند. او خوب می دانست که رجوی برای پيشبرد اهدافش حتی از فرزندان او هم استفاده خواهد کرد. در اين زندان ما حق نداشتيم حتی به حياط ساختمان هم برويم. تمام مدت ميبايستی داخل ساختمان می مانديم. البته حق داشتيم که به بالکن برويم. چون اين ساختمان همانطور که گفتم متعلق به خانواده ها قبل از طلاق های اجباری بود. در يکی از اتاق ها چند گونی وسايل بازی بود که بچه های مجرد آنها را در کيسه زباله می ريختند و آن را برای بچه های عراقی که در همسايگی ساختمان بودند به پايين پرتاب می کردند. چند روز قبل از اينکه ما را راهی تبعيدگاه رمادی بکنند چند نفر از افرادی که قبل از ما به رماديه تبعيد شده بودند به صورت غير قانونی به بغداد آمده بودند. از بالکن طبقه اول ساختمان ميرزائی موفق به صحبت با آنها شديم . پيامشان اين بود که وضع در رمادی خيلی خراب است و هيچ راه نجاتی برای خارج شدن از رمادی وجود ندارد. پس از اينکه ما اين خبرها را شنيدم با هم به مشورت نشستيم . پس از مشورت به اين نتيجه رسيديم که با اعمال فشار به سازمان مجاهدين آنها را قانع کنيم به ما کمک مالی بکنند. در ضمن سعی کرديم از جيره غذائی روزانه مان نيز مقداری ذخيره نمائيم. فکر می کرديم با خشک کردن نان و درست کردن ماست کيسه ای می توانيم از پس بی غذائی و جهنم ممتدد رمادی بر آئيم. نا گفته نماند که همين نان خشک و ماست کيسه ای بعد از ورودمان به رماديه در طی يکی دو هفته اول سبب خير شد. بچه های مجرد هر چه در پايگاه بود از جمله لباس و پتو و ساير وسايل برقی که در اتاقهای افرادی که در طلسم شيطان گرفتار شده بودند با خود به رماديه بردند. تا شايد برای گذران امور زندگی در رماديه با فروش آنها چند صباحی بتوانند در آن تبعيدگاه جهنمی دوام بياورند. روز موعود فرا رسيد. مسئولين زندان شب قبل از روز تبعيد اعلام نمودند تمام وسايلی را که تصميم داريم با خود ببريم تحويل آنان بدهيم تا مورد بازرسی قرار بدهند. ما اجازه داشتيم فقط وسايل خواب و مورد نياز آنشب را تحويل ندهيم. مابقی وسايل تا زمان سوار شدن به اتوبوس رماديه در سالن پايين و زير نظر سازمان مجاهدين نگهداری می شد. وقتی که اتوبوس جلوی زندان پارک کرد. ما بايستی تمام وسايل فرديمان را نيز تحويل می داديم. آنها تمام وسايل را به صورت ريز بازرسی می کردند. حتی ليف شلوارها را نگاه می کردند. پس از بازرسی به ما گفتند شما بايد اوراقی را امضا نمائيد تا به شما مقداری پول بدهيم. در اين اوراق نوشته شده بود که هر نفر با دريافت 25 دينار عراقی از سازمان مجاهدين داوطلبانه به رمادی ميرود. ما از امضاء اين اوراق امتناع کرديم و اعلام نموديم که ما آزادانه به رماديه نميرويم و با 25 دينار هم حتی يک وعده غذا نميتوان تهيه ديد. ما اعلام کرديم اگر پول بيشتری داده نشود ما سوار اتوبوس نخواهيم شد. چند نفر از مامورين عراقی که عضو استخبارات عراق بودند وارد پايگاه شدند. سازمان مجاهدين تلاش نمودند که ما سوار اتوبوس شويم ولی تلاش آنان با جواب منفی ما روبرو شد. افراد عراقی نيز شروع به تهديد کردند. در ادامه اصرار و پافشاری ما، سازمان مجاهدين مجبور به پرداخت 50 دينار به جای 25 دينار شدند. از اين به بعد ما ديگر تحت نظر استخبارات عراق قرار گرفتيم. اين حرکت اعتراضی باعث شد که نيروهای عراقی نيز پی ببرند که وضع از چه قرار است. پس از اينکه ما سوار اتوبوس شديم سازمان مجاهدين نيز اعلام نمودند که از اين زمان به بعد شما زير نظر استخبارات عراق می باشيد. از همين زمان بود که جهنم رمادی شروع شد و به قول رهبر نوين انقلاب آقای مسعود رجوی ما به جايی رفتيم که هر روز صد بار از خدا تقاضای مرگ می نموديم. همانجائي که دختران معصومی که به عشق رهائی مردم و ميهن به سازمان مجاهدين پيوسته بودند مورد تجاوز قرار گرفتند و حتی به خود فروشی هم تن دادند. يک روز قبل از اينکه زندان ميرزائی را ترک نمائيم. مهدی خدائی صفت به همسرم گفته بود با خبر شديم چند نفر از دختران در رمادی به خودفروشی مشغول شده اند. همسرم به او گفته بود. رهبری کلاهش را بالاتر بگذارد. گناه اين جنايت به گردن سازمان مجاهدين است. اين دختران و زنان معصوم هيچ گناهی ندارند.