وقتی که کارگر شرکت واحد، به قول خودش ,سرباز اقتصاد, و , جانباز و مجروح شيميايی, به گريه افتاد و به فغان گفت مگر اين جا فلسطين است، مگر ما حق و حقوقی نداريم، مگر ما چه گناهی کرده ايم... خبرنگار خاموش شد.. تندنويس قلم را به زمين گذاشت.. آن ها هم به گريه افتاده بودند... آن ها که گوش می دادند گريه می کردند.. آن ها که می خواندند گريه می کردند.. ,سرباز اقتصاد,! تو تنها نبودي، همه داشتند می گريستند.. ايران گريه می کرد. ايران گريه می کند. در کتاب ها خوانديم بعد از کودتای 28 مرداد کسی به مصدق نوشت: بوی دل کباب من آفاق را گرفت اين آتش درون بکند هم سرايتی به روزگار خود ديديم نيم قرن بعد، آن آتش چنان زبانه کشيد که شعله های سرکش اش را هيچ چيز نمی توانست خاموش کند. نه توپ، نه تانک، نه مسلسل، هيچ چيزديگر اثر نداشت,