ماجرای دختري 16ساله، در شهر زلزله زده بم است

مهري اميری
يك روز وقتي كه سميرا كنارحوض حياط نشسته بود و به آينده بي سرانجام خويش مي انديشيد ، متوجه شد كه اصغر آقا با نگاهي ناپاك به او نزديك ميشود ، سريع خودش را جمع و جور كرد و به سمت اتاق رفت ولي اصغر آقا هم به همراه او آمد و در حالي كه درب اتاق را قفل ميكرد گفت مدتها بود كه منتظر روزي بودم كه عصمت در خانه نباشه حالا اون روز رسيده ..............فرداي آن روز سميرا اندوهگين تر از روزهاي قبل و حتي اندوهگين تر از روزي كه پدر و مادرش را به خاك سپرده بود باز هم در گوشه حياط نشسته بود ، ولي اينبار ديگر تصميم خود را گرفته و ميدانست ميخواهد چكار كند ، به خودش نهيب زد كه از جا بلند شود، گويي كه ميخواست به مسافرتي دور برود و قطار در حال حركت بود، و ميخواست هر چه زودتر از اين كالبد خاكي خلاصي يابد و درد زن بودن و بي خانماني را از خود دور كند. سريع يك گالن نفت روي سرش خالي كرد و يك كبريت كشيد و در حالي كه تمامي وجودش مشتعل شده بود ، به وسط خيابان رفت و با صداي بلند فرياد زد: مردم، اصغر كثافت مرا كشت ، مرگ بر اين زندگي ننگ آلود ! مرگ بر اين بي عدالتي و در ميان خيابان شروع به دويدن كرد. مردم وحشت زده به اينطرف و آنطرف مي دويدند تا آبي پيدا كنند و سميراي نگونبخت را خاموش كنند، ولي خاله عصمت با نگاهي خاموش ، به سميرا نگريست و گفت ولش كنيد بگذاريد راحت از اين دنيا برود ، اين سرنوشت همه ما زنهايي است كه در اين زندان زندگي ميكنيم !يك نفر از آن سوي كوچه فرياد زد ، سميرا نمير زندگي زيباست ! خاله عصمت در حالي كه لبخند تلخي بر گوشه لبانش نشسته بود زير لب گفت : آري زندگي زيباست ولي درمقاومت و عصيان ، نه در سكوت و تسليم
ادامه مطلب کلیک کنید