این بو از خاراست
یهار با همه زیبائی در کوچه باغ های تبریز قدم گذاشته بود. نسیم بهاری خستگی را از تن رهگذران بدر میکرد و آنان شاداب مقدم یهار را گرامی میداشتند. در ابن حال و هوا، خانواده کوچک چهار نفره مارال و یاشار غرق در شادی بودند. مارال هر روز صبح پس از آماده کردن دو فرزندش آنها را همراه خود به مدرسه ای می برد که خود در آنجا معلم بود. بچه ها رفتن به مدرسه برابشان زیبا بود. صبح که بیدار می شدند، عشق آنان این بود که زودتر وارد محوطه مدرسه شوند تا با همکلاسی های خود بازی کنند. یه خاطر وجود مادرشان در مدرسه، انان از موقعیت خوبی ما بین همکلاسی های خود برخودار بودند. مارال مذهبی بود. او در دوران کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود ولی توانسته بود پس از دریافت دیپلم و ورود به تربیت معلم عنوان آموزگار در یکی از مدارس تبریز مشغول به تدریس شود. اگر چه شروع تدریس او چند سال بعد از انقلاب 22 بهمن بود ولی او از لحاظ مذهبی و سخت گیری های رژیم و تصفیه آموزکاران غبر مذهبی مشکلی با رژیم نداشت. برای او پوشیدن روسری و چادر بک اصل اسلامی بود. یاشار هم در یکی از ادارات دولتی مشغول کار بود. یاشار با داشتن ته ریشی و شرکت در مراسم مذهبی، در اداره و محله به عنوان یک فرد مذهبی شناخته شده بود. آنان از زندگی خویش راضی بودند. در آن شرایط آنان احساس میکردند که در مدینه فاضله زندگی می کنند. شاداب، سرحال و سرزنده و با عشق با همدیگر به زندگی در تبریز ادمه می دادند. از هر لحاظ زندگی انان کامل بود. هیچ کمبودی نداشتند. سال 2000برای آنان شروع دیگری بود. یک شب که یچه ها خوابیده بودند و مارال مشغول تماشای تلویزیون بود، یاشار از مارال می خواهد که در صورت امکان تلویزیون را خاموش کند. مارال تلویزیون را خاموش می کند و سراپا گوش می شود. یاشار بدون اینکه مقدمه چینی کند به او می گوید: من از این زندگی یکنواخت خسته شده ام. از بعضی از دوستانم شنیده ام که در اروپا می شود بهتر زندگی کرد. آیا بهتر نیست که به دنبال اطلاعات باشیم و در صورت امکان ما نیز به اروپا برویم. آخررفتن ما به اروپا به نفع بچه هایمان می باشد. مارال همانند یک شطرنج باز مات شده دست به دهان و بی حرکت جوابی نمی دهد. بعد از چند دقیقه مارال : یاشار ما که هیچ مشکلی در ایران نداریم. در ضمن من و تو از لحاظ مذهبی و اعتقادی هیچ مشکلی با رژیم نداریم. اگر ما به اروپا برویم مسائل مذهبی ما چه می شود.ایا ما می توانیم بچه هایمان را اسلامی تربیت کنیم.مارال مسلسل وار یاشار را زیر رگبار سئوالات قرار داده یود. یاشار برای تمام سئوالات او جوابی نداشت. تا پاسی از شب آنان به بحث و جدال خو ادامه میدهند و بدون اینکه نتیجه ای بگیرند راهی اتاق خواب می شوند تا در کنار هم خستگی کار روزانه و بحث خسته کننده شب را از تن بدر نمایند. یاشار همانند سنگی که به ته چشمه پرت شده باشد یه خواب عمیقی فرو می رود ولی مارال هرچه تلاش می کند که بخوابد، خواب به چشمانش نمی رود. بیخوابی او را آزار می دهد. آخر او می داند که فردا باید در کلاس چهل نفره 6 ساعت به دانش آموزان کلاس پنجم درس بدهد.ساعت از دو صبح گذشته ولی مارال هنوز نخوابیده بود. مارال نمی داند که چطور به خواب رفته بود که ساعت 7 با صدای اذان ساعتی که یکی از اقوامش به عنوان هدیه از مکه برایش آورده بود بیدار می شود. یاشار بدون هیچ مشکلی بیدار می شود ولی مارال با هزار بدبختی چشمان خود را باز می کند. پس از گرفتن دوش، مشغول آماده کردن بچه ها و خوردن صبحانه می شود.او در چشمان شوهرش نگاه می کند و در چشم او هزاران راز می ییند. وقتی که به مدرسه می رود در کلاس درس تمام وقت فکر می کند که چه سرنوشتی در انتظار اوست. باز تاریکی شب بر همه جا خیمه می اندازد و همانند شب قبل پس از خوابیدن بچه ها ، بحث رفتن به اروپا شروع می شود. آنان به این نتیجه می رسند که برای فرایض مذهبی مشکلی ندارند. در ضمن یاشار با یک قاچاقچی صحبت کرده است که اول مارال و بچه ها را به هلند انتقال دهد تا پس از اینکه جواب گرفتند یاشاررا نیز به هلند دعوت کنند و تمام دارائی خود را به حراج بگذارند. مارال و دو فرزندش پس از دوهفته راهی هلند می شوند. یاشار به دوستان و اقوامش می کوید از زن و بچه هایش خبری ندارد. آنان بدون اجازه او به ترکیه رفته اند و تا به حال برنگشته اند. یاشار کار خود را در ایران ادامه می دهد و توسط یکی از دوستانش در هلند در ارتباط با مارال و بچه هایش می باشد. در هواپیما مارال سر سخن را با بچه هایش باز می کند
مارال. بچه ها ما به کشور گل ها می رویم. ما به هلند می رویم و در آنجا تقاضای پناهندگی می کنیم. پس از مدت کوتاهی ما می توانیم در خانه خودمان زندگی کنیم. هم به من و هم به شما پول می دهند.ما بعد از 5 سال شهروند کشور هلند می شویم. در هلند ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و بعد از مدت کوتاهی که جواب گرفتیم دعوت نامه برای پدرتان می فرستیم و او را به هلند می آوریم و خانواده ما تکمیل می شود. در ضمن باید بگویم سختی فقط 5 سال است و بعد از گرفتن ملیت هلندی ما می توانیم به ایران هم سفر کنیم هر سال 6 هفته در آنجا باشیم
نیما و فرهاد فرزندان مارل 16 و 14 ساله بودند. پس از معرفی و رفتن مارال برای مصاحبه و پرسش های سخت و پیچیده از او تازه متوجه می شود که جواب گرفتن به همین سادگی نمی باشد.در ضمن وی و فرزندانش در طول چند روزی که در مرکز اولیه بودند بایستی از ساعت 8 صبح به سالنی که فقط چند میز و صندلی داشت می آمدند و تا ساعت 10 شب در آنجا می نشستند. پس از یک هفته آنان را با دربافت اولین جواب منفی راهی کمپ اصلی پناهندگی نمودند. مارال با داشتن حجاب اسلامی وارد کمپ می شود. او را دریک خانه پیش ساخته که 4 اتاق خواب،یک سالن عمومی،آشپزخانه و حمام و توالت دارد انتقال می دهند. مارال در حالی که چشمانش می خواست از حدقه بیرون بیاید، متوجه می شود که چندین مرد و زن سیاه پوست هم در آن واحد زندگی می کنند. مارال شروع به گریه کردن می کند. مارال. من یک زن تنها نمی توانم با این افراد زندگی کنم
مارک از مسئولین کمپ به مارال می گوید. خانم این جا کمپ پناهندگی است و مثل اینکه شما آن را با هتل اشتباهی گرفته اید. در ضمن این دو اتاق مال شما است. اگر نمی خواهی، می توانی هر جا که خواستی بروید. مارال با توجه به اعتقادات مذهبی اش فکر میکرد که آنها کثیف هستند. این در حالی بود که نمی دانست که آنان مسلمان هم نیستند. یک سال از تقاضای پناهندگی آنان گذشت و مارال و بچه ها دچار مشکل روحی و روانی شده بودند. مارال. من دیگر دیوانه می شوم. از سرنوشت خود هیچ چیزی نمی دانم. یک جواب منفی گرفنه ام. اگر دومین جواب هم منفی باشد من باید با دو بچه راهی خیابان شوم. چه خاکی بر سرم ریختم. خانه و زندگی خوب را رها کردم و خودم را با دست خود به زندان بدون دیوار انداختم. زندگی کردن با افراد مختلف چقدر سخت است. خیلی از آنان حتی نظافت ساده را رعایت نمی کنند. بعضی از خانم ها که مجرد هستند هر شب با یکی هستند. آنان از خدا و روز قیامت نمی ترسند. نیما و فرهاد دچار مشکل شدید روانی شده اند. شب از خواب بیدار می شوند و به اتاق من می آیند. چند روز پیش که کتابهای آنان را جمع می کردم یک مجله سکسی در میان کتابهای نیما دیدم. وای خدای من، چه خاکی بر سر خود ریختم.عکس های لخت مردان و زنان، حتی عکس مردانی که با هم لواط می کردند. از این می ترسم پسرانم کونی شوند. اگر این اتفاق بیافتد من به اقوام چه بگویم. تازه اگر اقوامم را راضی کنم چه جوابی برای خدا در روز قیامت دارم. هرروز مشکل مارال بیشتر می شود و بچه ها از او فاصله می گرفتند.در اثر این فشارها، مارال و فرزندانش توسط پزشک کمپ به روانپزشک معرفی شدند. پس از سپری شدن بیش از 4 سال، بی جوابی و دوری از یاشار و روانی شدن آنان و گریه و زاری مارال در تماس تلفنی با شوهرش، یاشار تصمیم می گیرد تا با ویزا که توسط یکی از اقوامش که در یکی از کشورهای اروپائی زندگی می کند راهی اروپا و سپس هلند شود تا به خانوادش سر بزند. پس از چند روز در آن کشور که دعوت شده بود، یاشاراز درب عقب کمپ که فقط برای استفاده پناهندگان ساکن کمپ است، وارد کمپ می شود. او بدون معرفی خود به مسئولین کمپ راهی اتاق مارال می شود.مارال حال علاوه بر مشکل خودشان این مشکل را داشت که این مرد تازه وارد را به عنوان چه کسی معرفی نماید. اگر شوهر خود معرفی کند و پلیس متوجه شود دیگر دروغ های او افشاء می شود. پس او تصمیم می کیرد که او را فامیل خود معرفی و طوری به همسایه ها وانمود کند که او را به مسئولین حفاظت کمپ معرفی کرده است و تا 6 روز حق دارد که به عنوان مهمان نزد آنان باشد. مارال حال مجبور بود هم به دولت، هم به مسئولین کمپ و هم به هم واحدی های خود دروغ بگوید. او این دلهره را داشت که هم واحدی های او در رابطه با ماندن طولانی یاشار از مسئولین سئوال نمایند. زندگی او دیگر با دروغ بنیان نهاده شده بود. یاشارهمانند یک زندانی و یک خفاش فقط زمانی میتوانست از اتاق بیرون بیاید که هیچ کارمندی در کمپ نبود و ساعت از 5 عصر گذشته باشد. شب ها یاشار، مارال و فرزندانشان به خاطر کوچک بودن روستائی که کمپ در انجا بود و به خاطر نگا ه های مردم سر به بیابان ها اطراف کمپ می کذاشتند تا بدبختی هایی که به آن دچار شده اند به یاشار انتقال دهند. یاشار به خاطر اینکه به خانمش بدگمان بود و حال می دید که با چند مرد یوغور هم خانه است. هرروز با مارال دعوا داشت. مگر می شود هم اتاقی تو مرد باشد و توهم تمام روز تنها باشی و شما از یک حمام و توالت استفاده کنید و هر ثانیه چشمتان به هم بیفتد و کاری صورت نگیرد. با این حرف ها، چشمان مارال پر از اشک شده بود. او با سکوت سعی می کرد که جواب بدبینی شوهرش را بدهد. چون اگر او هم عصبانی می شد و مسئولین می فهمیدند باز هم به ضرر مارال بود. در نهایت آنان با هم به توافق می رسند که یاشار پس از رفتن از کمپ به یکی از شهرهای جنوب برود و در آنجا خود را به عنوان پناهنده معرفی نماید و به آنان اعلام کند که زن و بچه هایش در هلند هستند. یاشار صبح زود از زندانی که خودش برای خود در یک روستای دور افتاده در هلند درست کرده بود آزاد می کند. همانند یک پرنده ای که از قفس آزادشده باشد، قبل از آمدن کارمندان کمپ از آنجا خارج می شود و با اتوبوس و قطار به سوی جنوب به حرکت در می آید. در جنوب پس از گرفتن راهنمائی های لازم از دوستش و حفظ کردن درس و مشق مصاحبه خود را به پلیس معرفی می کند. پلیس، یاشار را سریع به سازمان مهاجرات تحویل می دهد. پس از انجام مراحل قانونی او را راهی کمپ موقت می کنند. یاشار در کمپ به سازمان کمک های حقوقی پناهندگان مراجعه می کند. او ناچار می شود که دروغ کفتن را شروع نماید. یاشار. من از شما می خواهم که به من کمک کنید تا همسر و فرزندانم که بیش از چند سال از من جدا شده اند و در هلند زندگی می کنند پیدا کنید.من از آنها هیچ خبری ندارم. کارمندان سازمان مربوطه پس از یک روز تلاش، محل زندگی همسر و فرزندانش را پیدا و پس از اینکه با کمپ تماس می گیرند از آنها می خواهند خبر آمدن شوهر مارال را به او برسانند. مارک بایستی خبر را به مارال انتقال می داد. مارال فکر می کرد که مسئولین کمپ و مارک از آمدن و خوابیدن شوهرش در کمپ خبر ندارند. مارک به مدرسه بزرکسالان می رود و از مدیر مدرسه می خواهد که خبر آمدن شوهر مارال و پناهنده شدنش در جنوب را به اطلاع او برساند. صوفی با شنیدن خبر در پوست خود نمی کنجد. آخر صوفی خیلی از مشکلات مارال را می داند و فکر می کند که با آمدن شوهرش خیلی از مشکلات او حال خواهد شد. صوفی کارش را ناتمام می گذارد و مارال را به دفتر کارش می برد. پس از مقدمه چینی خبر آمدن شوهرش و پناهنده شدنش را به هلند به او می دهد. مارال پس از شنیدن خبر خود را به بی هوشی و از حال رفتن می زند.
صوفی دست پاچه می شود و با بیسم از تیم پزشکی کمپ تقاضای کمک می کند. پس از چند دقیقه تیم پزشکی خود را به اتاق صوفی می رسانند تا مارال را کمک نمایند.پزشک و تیم پزشکی پس از چک و کنترل کامل به این نتیجه می رسند که ضربان قلب و فشار خون مارال نرمال است. مارال را به اتاقش انتقال می دهند. تیم پزشکی و صوفی نمی دانند که شوهر مارال یک هفته به صورت غیر قانونی در کمپ بوده است. با حرکت مارال، مارک و کارمندان کمپ به اطلاعات خود شک می کنند. مارک میکوید. شاید مردی که بیش از یک هفته مهمان مخفی مارال بوده دوست جدید اوست. حال که مارال فهمیده که شوهرش آمده از این می ترسد که بچه هایش مسئله را با پدرشان در میان بگذارند. پس از گذشت یک روز مسئله عادی می شود و حال مارال به حالت اولیه برمی گردد.مارال و بچه هایش با مراجعه به مارک خواستار تماس تلفنی با شوهرش می شود. مارک پس از برقراری تماس با کمپ شوهرش، ارتباط آنان را برقرار میکند. مارال شروع به گریه کردن می کند و چون باران اشک از چشمانش جاری می شود. وقتی که بچه ها مشغول صحبت کردن با پدرشان هستند از مارک می خواهد که آنان نزد شوهرش بفرستد. به خاطر رفتن بچه ها به مدرسه، مارک کاری می کند که شوهرش به کمپ مارال بیاید. دو روز بعد یاشار وارد کمپ می شود و آب از آب تکان نمی خورد.در نهایت مارک و همکارانش متوجه می شوند فردی که یک هفته بصورت غیر قانونی و همانند زندانی در اتاق مارال بوده است همین یاشار است. برای مارک و همکارانش این سئوال بی جواب می ماند که چرا مارال خود را به بی هوشی زد وقتی به او خبر را ابلاغ کردند. یاشار پس از 3 ماه به کمپ مارال انتقال داده شد. با آمدن یاشار نه تنها مشکل مارال و نیما و فرهاد کم نشد بلکه بر مشکلات آنان اضافه شد.یاشار علاو بر اینکه مارال را شدیدا کنترل می کرد به بچه ها هم فشار شدیدی وارد می کرد. با آمدن یاشار کیس آنان از روز اول هم ضعف تر شده بود. امکان گرفتن جواب آنان به صفر رسیده بود. پس از 4 سال از یک خانواده نرمال میتوان کفت، یک خانواده ای بوجود آمده بود که هر کدام از آنان زیر نظر یک روان پزشک می باشند. مارال هنوز امیدوار است که به دنیای رویا هایش که در آن یک زندگی زیبا در کشور گل هاست جامعه عمل بپوشاند و بدور از درد، بدبختی و مصرف قرص های آرام بخش زندگی کند