به پاییز خوش آمدی
تولدم خزان است و خزان را عاشقانه دوست ميدارم. هر سال خزان طبيعت برايم يادآور خاطرات شيرين نوجوانيم ميباشد که شاداب و فارغ از هر غمی در کوچه باغهای وطنم ايران بر روی برگها با وقار خاصی راه ميرفتم و در دل نغمه شادی سر ميدادم. بارها ساکت و مغموم پشت پنجره، به تماشای خزان نشسته ام و به ريزش و رقص برگهای طنازی نگريسته ام، که روزی زينت بخش شمع وجود درختان بوده اند. من اغلب به تماشای برگ ريزان پائيز رفته ام. بارها روی برگهای به زمين افتاده راه رفته ام و به صدای دلنشين خش خش و موسيقی موزون برگها گوش فرا داده ام، هر برگی که بر زمين مي افتد با خود رازی و حکايتی حمل ميکند. من بارها به مهمانی کشف راز برگها دعوت شده ام. من متولد خزانم و اينک 40 خزان را سپری کرده ام و هر خزان را بيش از خزان بعدی دوست داشته ام و دارم. هيچوقت فکر نميکردم روزی به سوگ و تماشای خزان آرزوهايم بنشينم. خزان آرزوها همانند خزان طبيعت، زيبا، دلنشين و نغمه ساز نيست. خزان آرزوها چرکين، دردآلود و غم آواز است. هنگامی که جوانی بيش نبودم برای محقق ساختن اهدافم و برای به ثمر نشاندن حکومت مستضعفان و جامعه بی طبقه توحيدی ابتدا به خمينی و سپس به رجوی دل بستم. هر آنچه که داشتم در طبق اخلاص گذاشتم. زيباترين و مفيدترين سالهای جوانيم را در پشت ميله های زندان، تبعيدگاهها و نوار مرزی در قرارگاههای سازمان مجاهدين و زندانهای خمينی، رجوی و صدام سپری نمودم. من با عشق به آزادی و رهائی ميهنم به استقبال خمينی شتافتم. اما هنوز يک بهار هم نگذشته بود که ديدم خمينی برگهای سبز شاخه های جوان و شکوفه های گلهای ميهنم را مخفيانه و آشکارا به قربانگاه و تاريکخانه قرون وسطائی اش ميبرد و به زنجير ميکشد. هر برگی و يا شکوفه ای که بوی بهاران و شادی و لبخند را برای ميهن به ارمغان ميآورد در دم نابود ميکرد و ميکند. خسته، مغموم و نااميد دل به رجوی بستم تا شايد او ناجی مردم و ميهن و بهاران وطن شود. اما او هم نابود کننده حرث و نسل مردم ايران بود. اينک چند سالی است کوله بر دوش و غريب، دور از وطن در ماتم و حسرت آرزوهای بر باد رفته ام نشسته ام. حدود دو دهه ای است که ديگر عطر و بوی گلهای وطنم به مشامم نميرسد. ديگر خش خش برگهای پائيزی و نغمه بلبلان خوش آواز وطنم بگوشم نمی رسد. اينک به تماشا و ماتم خزان آرزوهايم نشسته ام. برای آمدن بهار چه سختيها که متحمل نشدم، چه زندانها و تبعيدگاها که نرفتم. چه سالهای سختی که غم غربت را به جان نخريدم تا شايد بهار بيايد. اما حال ميبينم که کشتی آرزوهای من، مردم ميهنم و همه پاکبازانی که برای آزادی و رهائی مردم ايران سخت کوشيدند به گل نشسته است. سالها با خودم کلنجار رفتم تا خاطراتم را بر روی صفحه سپيد کاغذ حک نمايم. با خود گفتم تنها با ذکر حقايق و ثبت سرنوشت خودم و هم رزمانم ميتوانم به مردم ايران و نسل فردا بگوييم، کساني که ردای آزادی و آزاديخواهی به تن کرده بودند دزدانی بيش نبودند. ما نسل جانباز ديروز با تمامی عشق، ايمان و احساسات و عواطف خويش هر چه داشتيم در طبق اخلاص گذاشتيم. اما بجز خيانت، دروغگوئی ، جنايت، رذالت و پست فطرتی چيزی بيش نديديم. آنهائی که سالها زندان ، شکنجه و دربدری را متحمل شدند به محض اينکه از دستورات و اوامر ولی فقيه خمينی و رجوی مخالفت ورزيدند حکم اعدامشان صادر و يا به جوخه های اعدام سپرده شدند . (هرکس با ما نيست بر ماست). بعد از جدائی از فرقه رجوی تصميم گرفتم تا با ثبت حقايق و واقعيات بيش از دو دهه زندگی در دو نظام عقيدتی خمينی و رجوی، خدمتی و لو ناچيز به مردم ميهنم کرده باشم. بعد از نوشتن مطالب در جستجوی نامی بودم که در برگيرنده احساسات روحی و فکريم باشد و حقايق بيان ناشده را عريان کند. در يکی از روزهای پائيز با يکی از دوستانم به نظارة خزان و برگ ريزان نشسته بودم. در وجود تک تک درختان ماتم، حزن و غم از دست دادن علايق، زيبائی ها و طراوتها را ميديدم. دوستم غرق تماشای عريانی وطراوت پائيز بود و با خود زمزمه ميکرد. او ناگهان گفت خزان آرزوها. من نيز با شنيدن کلمه خزان آرزوها احساس کردم که اين کلمه اسم مناسبی برای کتاب من ميباشد. بنظر من اسم خزان آرزوها بيان کننده احساسات و حقايقی است که در اين کتاب درج شده است. آری خزان آرزوها تصويری از صحنه دردناک ريزش، عريانی و غريبی زندگی انسانهائی را دارد که به اميد بهاران همچون پائيز همه هستی و وجودشان را دو دستی تقديم کردند اما جز مارک جاسوس، خائن و بريده چيزی بيش حاصل نکردند. لذا من برای اين مجموعه نام خزان آرزوها را برگزيدم. من و مردم ميهنم اينک در حزن و ماتم آرزوهايمان در زمستانی سرد و تاريک و مه آلود همچون حسنک کوله بار خويش را برداشته ايم و برای رها کردن خورشيد در راهی بسيار صعب گام برداشته ايم. اگر چه آرزوهايمان را پايمال کردند، اما ما را با تسليم و گوشه نشينی رفاقتی نيست. ما نسل ديروز و امروز مصمم هستيم و می خواهيم و ميتوانيم خورشيد و روشنائی را به ميهن باز گردانيم. نسل امروز ايرانی بسی هشيار و دانا قدم در راه تحقق جامعه ای آزاد و آباد و دموکراتيک گام برداشته و ديری نخواهد گذشت که خورشيد عالم تاب به ميهنم ايران باز گردد. آن روز دير نخواهد بود. آری خورشيد برای هميشه پشت ابرها نخواهد ماند. بهار خواهد آمد و پرندگان به آشيان خويش باز خواهند گشت. ضمناً بايد اذعان کنم که نسل امروز به اين نتيجه رسيده است، زمانی آزادی و عدالت اجتماعی در تمام عرصه های فرهنگی، سياسی، اقتصادی و اجتماعی به تحقق خواهد پيوست که به جدائی دين از سياست ايمان بياوريم و برای هميشه از دخالت مذهب و ايدولوژی در نظام حکومت وداع نمائيم. جدائی دين و سياست يکی از مهمترين تجارب انقلاب رنسانس در اروپا است، محصول اين تجربه تاريخی را ما هم اکنون در تمامی کشورهای اروپائی به عينه ميبينيم. اکنون زمان آن رسيده است که ما مردم ايران، بعد از اين همه سالها درد، رنج ، اسارت، آوارگی و استبداد دينی به جدائی دين از سياست بعنوان يک تجربه گرانبها و ارزشمند بنگريم و درصدد برپائی حکومتی مردمی بدور از دخالت مذهب برآئيم و در راه تحقق آن کوشا باشيم. اميدست که خوانندگان عزيز با خواندن اين مطالب نسبت به ماهيت درونی افراد و جريانات آگاهی بيشتری کسب نمايند و اشتباهاتی را که ما مرتکب شديم مجددا تکرار ننمايند.